نَظَر کردن

 

در گذشته ای نه چندان دور ، در شهرستان بافت ، نَظَرکردن یکی از باورها و اعتقادات مردم بود و وقتی کودک یا فردی مریض می شد ، اعتقاد داشتند که فرزند آنان یا شخص بیمار را نَظَر کرده اند و چشم زده اند.

معتقد بودند باید نَظَر شخص بیمار گرفته شود ، لباس یا روسری شخص بیمار و چند حبه قند را در هنگام غروب  به منزل مرحوم سید حسن موسوی یا هر شخص دیگری که به او اعتقاد داشتند ، می فرستادند.

البته رسم بود روسری را قبل از فرستادن به منزل سید ، روی سر بیمار بیندازند ، سید بر روی چند حبه قند ، دعا می خواند و دوباره روسری یا لباس را با چند حبه قند باز می گرداند.

در این هنگام چوب خشکی که از درخت مو تهیه شده بود و به روسری یا لباس شخص بیمار گره خورده بود ، باز و آن را می سوزاندند و از سوخته آن بر پیشانی یا شکم بیمار می مالیدند.

نحوه نَظَر کردن هم بدین شکل بود  ، روسری  یا لباس بیمار که در آن چند حبه قند یا نمک گره خورده بود را روی سر بیمار می انداختند و چهار قل و آیت الکرسی را قرائت می کردند.

سپس روسری را روی زانو می انداختند و آن را وجب می کردند ، در هنگام وجب کردن چهار قل و ایت الکرسی را می خواندند و پف می کردند .

اگر وجب ها از روسری بلندتر می شد ، اعتقاد داشتند که فرد بیمار توسط یک مرد چشم خورده و اگر وجب ها کوتاهتر از روسری بود ، معتقد بودند که فرد بیمار توسط یک زن نَظَر شده و این وجب کردن تکرار می شد تا اندازه وجب ها با روسری یکی می شد.

در این حالت می گفتند که نَظر دور شده است و روسری را روی سر بیمار باز می کردند و سوره قل هو الله و حمد را می خواندند و نمک را روی آب باز می کردند و ظرف آب را در چهار کوچه می ریختند تا پا بخورد.

البته دستور بود که روسری را نباید روی زمین بگذاریم و کمی هم از آب نمک یا حبه قند به بیمار بدهیم.

 

ختنه سوری

 

صدای سرنا و دهل را از دور می شنوم ، در یک آن ، ماندگار ، محمد علی ، رحمدل و .. در ذهن و خاطرات شیرین  جشن ها و سرورهایم زنده می شوند.

رد این صدا را دنبال می کنم ، سال های سال این صدا را در بافت نشنیده ام ، اگر در جشن و سروری هم بوده ام ، بیشتر موسیقی پاپ بوده است و دیگر طنین ها

همیشه شنیده ام : که صدای دهُل شنیدن از دور خوش است ، می خواهم امروز خوشی این صدا را از نزدیک حس کنم ، هر لحظه به صدا نزدیکتر می شوم .

مراسم ختنه سوری است ، با اجازه صاحبان جشن به تماشا می ایستم ، همسایه ها و اقوام به استقبال سیری ( فردی که قرار است ختنه شود ) آمده اند ، در دست هر همسایه و قوم و خویش ،  یک سینی و دو سه کله قند و قرآن به چشم می خورد ،  صدای دهل برای من از نزدیک هم خوش است ، این صدا یادآور جشن ها و مراسمی است که در گذشته ای نه چندان دور از گوشه و کنار شهر می شنیدم.

یک احساس خوش و شیرین در وجودم جوانه می زند ،  زنده بودن آداب و رسوم ، احترام به فرهنگ بومی و قومی ، عشق به باورها و سنت های پسندیده ، یک احساس رضایت و شادمانی در درونم شکفته می شود.

در آمیزه ای از آداب ، رسوم ، صفا و مهربانی ، از سوی یکی از صاحبان جشن  ،  من هم به مانند  فامیل و آشنایان به نوشیدن شربت دعوت می شوم ، پس از نوشیدن شربت و حلاوت ایام ، به سراغ یکی از برگزار کنندگان این مراسم می روم و نحوه برگزاری مراسم ختنه سوری را جویا می شوم.

دو سه روز قبل از برگزاری مراسم ، بیرق  جشن برپا می شود ، این بیرق می تواند درخت بلند منزل باشد و یا یک تیر چوبی بلند ،  این بیرق با پارچه های رنگ و ووارنگ ، بادکنک وریسه های رنگین  آذین می شود .

در روز برپایی مراسم ختنه سوری ، رسم هست که پسربچه ای که قرار هست ختنه شود را مهمانان تا نهر آب همراهی کنند ، در کنار نهر آب بر تن این پسر بچه لباس نو می پوشند و او را تا منزل همراهی می کنند.

امروز چون در شهر بافت نهر آبی نبوده است ، این پسربچه را به پارک برده اند و لباس نو پوشانده اند ومهمانان تا منزل با خودروهای خود بوق زنان او را همراهی کرده اند.

در جلومنزل کله قند ها از سوی یکی از نزدیکان تحویل گرفته می شود و نام افراد در دفترچه نوشته می شود ، پس از تحویل گرفتن کله قندها ، باز هم صدای شیپور و دهل در کوچه به هوا بلند می شود ، چند نفر از اقوام در جلو خودرو پسربچه ای به رقص و پایکوبی مشغولند .

پسربچه با لباس نو در جلو خودرو نشسته است و فخر می فروشد ، شاید خودش هم نمی داند در پس این شادمانی ، تا لحظاتی دیگر ، گریه اش به هوا بلند می شود.

از خودرو او را پائین می آورند و مانند قهرمانان  او را بر دوش می گذارند ، قبل از اینکه به داخل منزل برود ، گوسفندی در جلو قدومش قربانی می شود و به اتفاق مهمانان به منزل می رود .

در داخل منزل  ، جشن و شادمانی برپا است ، رسم است پس از ختنه و صرف شربت و شیرینی و شام ، با رقص محلی و چوب بازی ، سوزش ها و گریه های پسربچه را کمی التیام بخشند .

در پایان این مراسم ، یکی از اقوام نزدیک بر صندلی می نشیند و فضل (بذل ) مهمانان را جمع می کند و به پدر پسربچه تحویل می دهد.

راستی این مهربانان که اجازه دادند در مراسم ختنه سوری فرزندشان حضور داشته باشم ، بزنجانی بودند.

صدای دهل می آید ، صدای دهل از دور و هم از نزدیک خوش است .  حمید هرندی

 

طرز تهیه لیتی اسفناج

لیتی اسفناج

مواد لازم : اسفناج ، پیاز ، آرد گندم ، نمک ، کشک

طرز تهیه : ابتدا اسفناج را آب پز می کنیم و آن را خوب نرم کرده ، سپس پیاز راسرخ کرده و با دو قاشق آرد گندم تفت می دهیم.

سپس کمی زردچوبه  ونمک به آن اضافه می کنیم و با اسفناج آب پز مخلوط کرده و کشک را به آن می افزائیم.

طرز تهیه قاتق گوشت

قاتق گوشت

مواد لازم : گوشت لخم ، نخود خام ، برنج خام ، پیاز ، زردچوبه و نمک

قاتق گوشت غذای پر زحمتی است ولی اگر این زحمت را متحمل بشوید ، غذای لذیذ و خوشمزه ای تهیه می کنید که به زحمتش می ارزد.

گوشت لخم را در هاون با نخود خام ، پیاز، زردچوبه ، نمک و یک پیمانه کوچک برنج  ریخته و خوب می کوبیم تا نرم شود ، سپس این مخلوط را در درون ظرفی می ریزیم و کمی ترخون خشک به ان اضافه می کنیم و چنگ می زنیم تا مواد  ما بخوبی قاطی شود.

دو پیمانه برنج خام به مخلوط چنگ زده اضافه کرده  و دوباره چنگ می زنیم تا مخلوط ما حسابی قاطی شود.

سپس مخلوط خود را مانند شامی آماده و در روغن سرخ می کنیم ( البته  برای اینکه شکل سنتی خود را حفظ کنند ، باید مانند چنگ مال آنها را آماده کنیم )

پس از سرخ کردن2 تا 3 عدد سیب زمینی را قطعه قطعه کرده و داخل روغن سرخ می کنیم و کمی رب گوجه و زردچوبه و یک تا دو عدد لیمو خشک نیز به آن اضافه می کنیم و در ظرفی همه آنها را ریخته و آب به آن افزوده و روی اجاق می گذاریم  تا قاتق گوشت ما آماده شود.

غذای خوشمزه ای است که این روزها در کمتر سفره ای یافت می شود ، نوش جان

طرز تهیه قاتق سیب

قاتق سیب

مواد لازم : سیب زمینی ، پیاز ، آرد گندم، ترخون ، کشک

سیب زمینی را آب پز و با رنده یا چرخ گوشت نرم می کنیم ، سپس پیاز را در روغن سرخ کرده و با دو تا سه  قاشق آرد گندم تفت می دهیم.

کمی زردچوبه  و نمک به مخلوط آرد و پیاز اضافه کرده وسپس سیب زمینی نرم شده را نیز به آن می افزائیم و در آخر کشک نیز در آن می ریزیم.

غذای قاتق سیب ما با اضافه کردن ترخون خشکی که در روغن داغ شده است ، آماده  پذیرایی است ، نوش جان خیلی خوشمزه است.

طرز تهیه قاتق بابونه

قاتق بابونه

مواد لازم : بابونه ، پیاز ، آرد گندم ، زردچوبه ، نمک ، تخم مرغ

طرز تهیه : ابتدا پیاز را سرخ کرده و به تعداد نفرات آرد گندم به آن اضافه می کنیم ( هر نفر یک قاشق غذاخوری ) می گذاریم تاسرخ شود، سپس زردچوبه ، نمک و بابونه شسته شده را در داخل آرد گندم ریخته و به آن آب اضافه می کنیم و روی اجاق گاز می گذاریم و به هم می زنیم تا گلوله گلوله ( به اصطلاح بافتی ها : لُک لُک  ) نشود.

موقعی که جوش آمد 2 تا 3 عدد تخم مرغ شکسته و به آن اضافه می کنیم ، باید زرده تخم مرغ را از سفیده جدا کرده و ابتدا زرده را اضافه می کنیم و پس از اینکه زرده بست ، سفیده را هم زده وبه آن اضافه می کنیم.

طرز تهیه حلیم بادمجان

حلیم بادمجان

مواد لازم :گوشت ، پیاز ، بادمجان ، زردجوبه ، عدس یا ماش ، روغن ، دارچین

طرز تهیه : گوشت را با پیاز سرخ کرده سپس بادمجان های پوست کنده را داخل گوشت سرخ می کنیم و به آن آب و زردچوبه اضافه کرده و می گذاریم خوب پخته شوند.

پس از پختن به آن عدس یا ماش را اضافه کرده و دو پیمانه برنج  را جداگانه می گذاریم آب پز شود و بعد مخلوط گوشتو عدس و بادمجان را چرخ کرده و به آن برنج را اضافه می کنیم و می گذاریم روی اجاق تا خوب جا بیفتد.

پس از آماده شدن روی آن روغن و دارچین یا کشک می ریزیم و نوش جان می کنیم.

طرز تهیه آش کلم

آش کلم

مواد لازم : گوشت ، کلم ، پیاز ، زردچوبه ، نمک ، روغن ، برنج ، عدس

طرز تهیه : گوشت را با پیاز سرخ کرده و کلم را نیز در روغن سرخ می کنیم و آب و نمک و زرد چوبه را به آن اضافه کرده و می گذاریم تا بپزد.

سپس عدس و دو پیمانه برنج که قبلاً آن را آب پز کرده ایم را به آن اضافه می کنیم و می گذاریم روی اجاق تا خوب جا بیفتدو  مخلوط کلم و گوشت را چرخ می کنیم و به مواد قبلی اضافه کرده می گذاریم روی اجاق

پس از مدتی که جا افتاد روی آن روغن و دارچین ریخته و بعضی ها کشک هم روی آن می ریزند.

طرز تهیه آب گرمو

آب گرمو ( اشکنه )

مواد لازم : تخم مرغ به تعداد نفرات ، سیب زمینی ، پیاز ، زردچوبه ، آرد گندم ، رب گوجه

طرز تهیه : ابتدا سیب زمینی را تکه تکه کرده و تفت می دهیم ، بعد پیاز را به آن اضافه کرده و یک قاشق آرد گندم نیز داخل آن سرخ کرده و زرد چوبه و رب گوجه به آن اضافه می کنیم.

کمی ترخون ، مرزه و کمی شنبلیله ریخته و آب را نیز به آن اضافه می کنیم  تا بجوشد ، بعد از پختن سیب زمینی  و غلیظ شدن  آن  ، تخم مرغ را نیز به مواد قبلی می ریزیم ( تخم مرغ را می توان دانه دانه و بدون هم زدن به مایع در حال جوش اضافه کرد ) یا تخم مرغ ها را هم زده  و به مایع در حال جوش اضافه می کنیم.

بافت

   

 در گذشته نه چندان دور شهر ..... بافت پس از شهر كرمان بزرگترين شهر استان بود  ،‌ اما  چون بن بست  بود ،  با   همان امكانات  ابتدائي سر جايش   در جا   زد تا   ساير شهر ستان هاي استان از اين شهر پيشي بگيرند  ،اما برخلاف شهر اهالي آن كه از نظر استعداد و سخت كوشي و پشتكار  معروف و خيلي از آنها  ‌با طي درجات علمي نه در استان كه در كشور و نه در كشور كه در سطوح بالاي علمي در جهان شهرت دارند  . رشد کردند .

من هم مثل خيلي از هم ولايتي ها در پي امكانات به شهري بزرگتر و بعد به پايتخت كوچ كردم ، سال هاي اول هر سال چند بار و در سال هاي بعد سالي يكبار  و بالاخره هر چند سال يكبار نه به مناسبت ديدار از اقوام و آشنايان كه همدري با فاميل دوري كه  پير خانواده را از دست داده اند  و  كمتر  شركت در جشن عروسي  به زادگاهم مي­رفتم. حال همه چيز و همه كس در شهر من غريبه اند از بزرگان  اصيل شهر از مشهدي و كربلائي و حاجي و اوستا و .... مسگر و آهنگر و نجار و كفاشي   كه كار كشيدن دندان را انجام مي­داد   و كيسه كش حمام  كه پسر بچه ها را ختنه مي­كرد  ،  لوطي   و طبال  و    تار   زن     و خانم عشقي   با رقص آفتابه اش و كوليها و  ... خبري نيست ، همه رفته اند و انگار شغل آنها هم با خودشان رفته است .

 از مدتها قبل تصميم به رفتن سر مزار پدر و اقوام مدفون در شهر   را داشتم تا بالاخره  شركت در جلسه ختمي در شهر كرمان بهانه اي شد تا به كرمان و از آنجا به بافت بروم   ؛    پس از شركت در جلسه  ترحيم  در كرمان به اتفاق همسر و فرزندم عازم بافت شديم ، فرزندم كه خيلي چيزها از شهر شنيده بود ، بي صبرانه مشتاق رسيدن به شهر بود ؛ وقتي پرسيد كي وارد شهرمي­شويم و پيش كي ­مي­رويم  ؟فكر كردم   قبلا" پدر و مادر و خواهر و .. و.. و.. همه منتظر بودند ، به او گفتم : كمتر از نيم ساعت  دیگرمي­رسيم ،   چون عجله داريم چند ساعت بيشتر در شهر توقف نداريم ،‌حرف عوض شد ، قبلا" راه به نظر من و منتظرين خيلي زياد بود ! اما حالا چي ؟ ! هيچي ، يك چشم به هم زدن رسيديم، قصد نوشتن تاريخ ندارم، منظور نوشتن خاطرات كوتاهي است تا  فرزندان بافتي بخوانند .

 آره بچه بوديم و با پدران بچه هاي امروزي بافتي زير درختان گردوي تنومندي كه چندين بچه به هم دست مي­داديم  و دور درخت گردو حلقه مي­زديم ، بازي مي­كرديم ، بازي شهر ما با ساير بازي ها متفاوت بود ، توپ نبود ، بچه ها با گلوله كردن پارچه، كره اي به شكل توپ درست مي­كردند و فوتبال بازي مي كرديم توپ پارچه اي دوامي نداشت مجبور بوديم سراغ بازي بعدي برويم ،‌بازي بعدي چپل بازي بود . وسايل اين بازي زياد بود ، وسيله بازي يك تكه چوب دستي بزرگ   و تكه ديگر چوبي        به اندازه 20 الي 30 سانت بود كه بايد بازيكن   با چوب بزرگ  به   تكه چوب كوچك ضربه بزند تا ، چوب كوچك  كمي به هوا پرتاب شود و سپس با ضربه محكم ديگري ،چوب كوچك را به نقطه دوري  پرتاب كند ؛ برنده اين بازي كسي بود كه فاصله بيشتري  چوب را پرتاب كرده باشد نمي­دانم امروز چنين بازي هست     يا نه ؟!ظاز اين  بازي خسته مي­شديم ، سراغ بازي سنگ شيشو يا سنگ شش مي­رفتيم ؛

وسايل اين بازي هم زياد و مجاني بود . هر بازیكن با تعداد 6 قطعه سنگ كوچك بازي را شروع مي­كرد و روش اين بازي هم اين بود كه هر بازيكن سنگهاي خودش بازي خسته مي­شديم سراغ گوچفته و يا گوقار مي رفتيم وسايل اين بازي هم تكه اي چوب و توپ بود كه يك نفر با با پرتاب توپ به هوا و ضربه زدن با چوب ، توپ  را  به طرف بچه ها ئي كه با او فاصله داشتند ، مي­فرستاد و هر كس  توپ را در هوا مي­گرفت مي­بايستي پرتابگر بعدي باشد اين بازي هم دوام نداشت ،سراغ بازي بعدي مي­رفتيم  اين    بازي هم هزينه نداشت هر  يك از بازيكنان تكه سنگي داشتند ،يكي سنگ را پرتاب مي كرد  بعدي مي بايست سنگ اولي را هدف قرار دهد ، اگر سنگ به سنگ برخورد نمي­كرد ، بازنده مكلف بود تا     محل سنگ طرف  ، به طرف بازي  كولي بدهد و ... و بازي هاي ديگر  . بچه ها باهوش و شيطنت بچگي خود را داشتند بچه ها شيطنت داشتند خيلي هم شيطون بودند ولي بي ادب اصلا" .   حالا سراغ بازي بعدي مي­رفتيم بازي بعدي قايم موشك داخل درختان توت   و بيد و سنجد تنومند بسيار قديمي و توخالي بود و  كه بازماندگان قديمي بافتي ها يادشان هست و يادش بخير كه بدانيد آب رودخانه از تنها خيابان سرتاسري شهر رد مي شد  ­ . باغات و مزارع سرسبز و درختان قديمي وجوي مملو از آب صاف و روان  ، زيبائي طبيعي خاصي داشت  .  استفاده از آب هم مقررات خودش را داشت در روزهاي خاصي آب نهر براي  آبياري  باغات شهر كه مملوء  از درختان خيلي مرغوب هلو ، شليل و انار و انگور و زرد آلو   و گردو  و  بادام  و ميوه هاي متنوع ديگر حتي سماق بود، صرف     مي شد و بقيه روزها هم آب براي آبياري مزارع گندم و جو خالصه انتهاي شهر .،،اما  بچه ها آرزو داشتند جلوي آب براي آبياري باغ هاي شهر بسته شود تا بتوانند از داخل حوضچه ها   ماهي بگيرند ؛    از آن درختان و باغات حتي درخت سماق هم براي تجديد خاطرات  باقي نمانده است ، درختان وسط شهر و نهر آب  براي  خيابان كشي و مدرن شدن شهر از بين رفتند و آب هم براي مصرف جمعيت زياد داخل لوله رفت و نتيجه را امروز همه مي­بينند ؛ با اينكه سالهاي زيادي از شهر رفته بودم ولي هر خرابه­اي ،  كه زماني باغ و منزل فلاني بود و هر جائي كه آثار درخت قطع شده را داشت خاطراتي را در ذهنم زنده كرد  همه خاطره اما افسوس و صد افسوس ... ، فرزندم گفت  :منزل پدريمان كجاست ؟ تغيير چهره شهر باعث شد تا با ترديد وارد كوچه زادگاهم بشويم باورم نمي­شود از مشهدي .... و كربلائي  و ...  ... ديگر همسايگان   خبري نيست ، چهره ها همه نا آشنا بودند خانه ها   همه خرابه و باغات سرسبز تبديل به شهر عطش زده و سوخته اي شده و درخانه هاي متروكه  قديمي شهر كه هسته اصلي شهر بود  به ندرت روستائياني كه تازه به شهر آمده بودند زندگي مي­كردند با افسوس و دنيائي از غم و خاطره شهرم را ترك كردم . مدتي در شهر و به  خاطرات گذشته فكر كردم و همه حتي خودم  را در خرابي شهر مقصر كردم واز شهر خارج شدم وبا وارد شدن به تهران به زندگي گذشته خود بازگشته و شهر مظلوم خود را فراموش كردم .،

حالا كوتا مسافرتي ديگر و ابراز احساسات ديگر .

 

                                                                                    ناصر نادري وكيل دادگستري

 

 

 

دبستان خسروی

 

دبستان خسروی ، سال اول دبستان ، اشک ها و لبخندها ، چشمان گریان و لبان خندان ، لباس های تمیز و جیب های پُر مویز ، بر یقه کت من و دیگر همشاگردان آن روزگار پارچه سفید رنگی دوخته شده بود که این پارچه برای جلوگیری  از چرک گرفتن یقه کت دوخته می شد .

روزهای شنبه ، روزهای سخت و پر استرسی  بود ، در روزهای شنبه همه به صف می شدیم و پس از خواندن دعا و سرود ، ناظم مدرسه با ترکه اناری که در دست داشت ، نظافت ما را کنترل می کرد .

دست ها  را می بایست به صورت افقی نگه داریم تا ناظم مدرسه کوتاهی ناخن ها و پاک بودن دست ها را کنترل کند ، آن روزها هنوز ساختن حمام در خانه ها باب نشده بود و در سطح شهر حمام های عمومی : مرآت ، حمام حاج قاسم اعتمادی ، حمام حاج محمد شفیعی و حمامی که در کوچه مهدی آن روزها ( حمام حضرتی ) به مردم سرویس می دادند ، بعدها حمام شهرداری و شمسعلی علی حسینی و ...راه اندازی شد.

رفتن حمام معمولاً هفته ای یک بار و شاید بیشتر بر اساس نزدیکی  منازل به حمام ها صورت می گرفت ، در حمام رفتن ها بیشتر روی تمیزی دستهایمان وقت صرف می کردیم چون اگر این دست ها  روز شنبه تمیز نبود ،  ترکه انار بد جوری بر آنها فرود می آمد.

یادم می آید دست های اکثر دانش آموزان ترک خورده بود ، مرهم دست های ترک خورده موم روغن بود یا وازلین ، این دست ها در زنگ اول از سردی هوا قدرت نوشتن نداشت و آنها را زیر پاهایمان پنهان می کردیم تا کمی گرم شوند .

موهای سرمان  نمی بایست به دست ناظم بیاید و مجبور بودیم در هوای سرد پائیز و زمستان همیشه موهای  سرمان را با نمره 2 کوتاه کنیم.

شاید مخاطبان جوانی که این خاطرات را می خوانند ، خنده بر لبانشان بیاید یا تعجب کنند ، وقتی آن روزها ی مدرسه رفتن خودمان را با مدرسه رفتن فرزندان خودمان مقایسه می کنیم ، حتی خودمان هم از آن همه سختی توأم با لذت تعجب می کنیم ، کمتر کسی بود که با وسیله نقلیه به مدرسه بیاید ، در سرما و گرما از همان کلاس اول دبستان با پاهایی که توسط یک جفت چکمه یا کفش ملی پوشیده شده بود ، می بایست فاصله خانه تا مدرسه را پیاده برویم و برگردیم.

در کیف مدرسه ما از تغذیه خبری نبود ، البته  در جیب های کت و شلوار ما جوزقندهای خوشمزه ، مویز و پِر هلو به وفور یافت می شد .

 یادش بخیر ،  آن روزها در بافت برف زیاد می بارید ، خیابان طالقانی امروز بافت  که منزل ما و دبستان خسروی در آن قرار داشت ، در بارش برف زیبایی خیره کننده ای پیدا می کرد ، ما بچه ها فاصله خانه تا مدرسه را با بازیگوشی و اسکی رفتن روی برف طی می کردیم ، وقتی به مدرسه می رسیدیم ، چکمه های ما از برف پر بود و دست های ترک خورده ما از سردی  نای مداد گرفتن را نداشت ، دست هایمان را می بایست روی بخاری نفتی چکه ای  که  در گوشه ای از کلاس نصب شده بود ، گرم می کردیم .

الان که این مطالب را می نویسم و شما آن را می خوانید ، چقدر خاطره های آن روزها در ذهنمان زنده می شود ، آموزگاران مهربان و سخت کوش که از هرکدامشان چقدر خاطره داریم در یادهایمان می آیند ، شمس الدینی ، محمود کاویانی ، سعدا...نادری ، احمد کاشانی ، مهدی برومند ، یوسف محسنی ، غلامرضا ( حاجی ) اعتمادی و... آموزگارانی بودند که من از روزهای دبستان رفتنم به یاد دارم ، شما هم از آموزگاران آن روزهای خود یادی بکنید ودر بخش نظرات  ،این خاطره  ها را بنویسید .

من دبستان خسروی را نوشتم ، شما دبستان سعدی و فردوسی ، حافظ و شهناز و...را بنویسید.

راستی ! امروزی ها غرور به خود راه ندهید ، به ما هم آن روزها تغذیه می دادند ، موز بود و سیب لبنانی ، شیر بود و کنسروهای مرغ و گوشت ، یادم می آید هر روز به ما سه عدد بیسکویت  (فکر کنم که نامشان سینا بود ) می دادند ، بعضی از این بیسکویت ها کمی برشته بود که خیلی طالب داشت و یک بیسکویت برشته با دو بیسکویت معمولی  معاوضه می شد.

عکس بالا توسط دکتر عطا امیدوار گرفته شده است ودر عکس ایشان را کنار مرحوم حشمت ا...شهابی  می بینید.

 

 

سوغات حجاج و دردسرهای آن

 

متأسفانه این روزها بعضی رفتار و کردار ما در حال تبدیل شدن به رسم و رسوماتی دست و پاگیر شده است و اگراین رفتار و عادات  در مسیر درستی هدایت نشود ، عواقب ناخوشایندی را در پیش دارد.

سفر حجاج و هدایایی که به عنوان  : سر راهی ، جاخالی با ، قربانی ، هدیه ولیمه و سوغات این روزها باب شده است ، هم حجاج و هم اقوام آنان را با زحمت و رودربایستی مواجه کرده است.

سفر یک حاجی را از لحظات اولیه سفر دنبال می کنیم :

برای خداحافظی به منزل ما می آید  ، به رسم زیبای گذشته  سینی آینه قرآن  که قرآن مجید ، آینه و یک نوع شیرینی یا شکلات در آن جای گرفته است، را برای ایشان می آوریم و ایشان را از زیر آینه و قرآن رد می کنیم .و کاسه ابی را پشت سر او می ریزیم.

تا اینجای کار، عملی پسندیده و رسمی زیبا را برای عزیزمان تداوم بخشیده ایم ، کردار نازیبای ما از زمانی شروع می شود که در زیر این آینه و قرآن پاکت پولی که فرآیندی نا زیبا را بدنبال دارد ، نمایان است.

حاجی ما به همین شکل به منزل سایر دوستان و آشنایان می رود و آینه و قرآن و پاکت محتوی پول در همه منازل برای ایشان  گرفته می شود.

حاجی هنوز به حج نرفته ما ، اگر فرصت کند برای تهیه ارزان سوغاتی به بندرعباس ، تهران و... راهی می شود ،  قواره چادری و کت و شلوار ، جین های پیراهن و زیر پوش و...خریداری می شود ،این سوغات ها باید با پول سرراهی و هدیه جاخالی تقریباً هم قد و هم ارزش باشد.

سوغات حاجی به حج نرفته ما  قبل از اینکه از سفر باز گردد ، تهیه و در منزل انبار می شود ، در ایامی که حاجی در صفا و مروه  اعمال را بجا می آورد ، ما به منزل ایشان می رویم و با هدیه ای رسم جاخالی با را انجام می دهیم.

در مراسم استقبال شاخه های گُل و گوسفند قربانی ، حاجی را بیش از پیش شرمنده می کند و شرمندگی پایانی را در مراسم ولیمه و هدیه ای که برای حاجی می بریم ، بوجود می آوریم.

حاجی پس از خستگی راه  ، لیست سر راهی و جاخالی ، قربانی و هدیه ولیمه را پیش رو می گذارد و بر اساس این لیست تقسیم سوغاتی ها شروع می شود.

چادر مشکی ، قواره کت و شلوار ،  (سرویس مروارید  و طلا برای آشنایان بسیار نزدیک) ، پیراهن ، ساعت مچی و....  به دوستان و آشنایان تقدیم می شود.

پس از تقسیم سوغاتی ها ، دلخوری ها و حرف و حدیث ها شروع می شود ، یکی پارچه چادری اش را با آن یکی مقایسه می کند ، یکی از بی کیفیتی قواره کت و شلوارش می نالد ، یکی  از بی کیفیتی سوغاتی اش شکوه دارد و آن یکی از.....

و این همه رنجش ها و دلخوری ها که به شکلی باعث و بانی اش خود ماها بوده ایم ، گاهی تا آنجا پیش می رود که سوغاتی ها به خانه حاجی با طعنه و قهر پس داده می شود .

اگر آن روز پاکت پول را به عنوان سرراهی تقدیم نکرده بودیم ، یا حاجی آن را قبول نکرده بود ، اگر خانواده حاجی ، شاخه گل را فقط به عنوان جاخالی با قبول کرده بود ، اگر خانواده و خود حاجی اجازه نداده بودند که این همه گوسفند قربانی شود ، اگر در کارت دعوت ولیمه قید شده بود : از آوردن هر گونه هدیه خودداری شود ، اگر.....

آیا این همه دلخوری و رنجش حاصل شده بود ؟ آیا این همه حاجی و خانواده او برای تهیه سوغاتی در عذاب و زحمت افتاده بودند ؟ آیا این همه پارچه چادری و کت و شلواری نا مرغوب در خانه ها روی هم  تلنبار شده بود ؟ آیا این همه گوشت قربانی در فریزر خانه حاجی و همسایه او جمع شده بود ، آیا نمی شد این رسم و آداب را عاطفی تر بجا آورد؟

چه اشکالی داشت در کنار سینی آینه و قرآن فقط همان جعبه شکلات گذاشته شود ؟

چه اشکالی داشت جای خالی حاجی را در رسم جاخالی با ، با شاخه گلی پر کنیم ؟

 من نمی دانم هدیه  دادن پارچ و لیوان ، ظروف پیرکس و... در مراسم ولیمه چه معنی دارد ؟ به نظرسنجی سایت " بافت شهر من "  نظری بیندازیم :

از مخاطبان پرسیده شده بود: نظر شما در خصوص سوغاتی حجاج چیست ؟

1 - هرچه دلشان خواست برای شما بیاورند 2 - سفارش سوغاتی را خودشان بدهند 3 -  نظر بعدی این بود که دوست ندارند برایشان سوغاتی آورده شود.

از 100 نفر مخاطبی که در این نظر سنجی شرکت کرده بودند ، 12 نفر از آنان گفته بودند که هر چه برای آنها سوغاتی آورده شود ، راضی هستند ، چهار نفر گفته بودند : سفارش سوغاتی را خودمان می دهیم و 83 نفر مخالفت خودشان را با سوغاتی اعلام کرده بودند.

با این امید  که آداب ، رسوم  و فرهنگ زیبا و مثبت خود را روز به روز رواج دهیم و از رفتار وکرداری که  نه رسم است و نه آداب ، بپرهیزیم.         حمید هرندی

این مطلب در روزنامه کرمان امروز شماره ۱۸۷۴ مورخ ۳۰/۹/۱۳۹۰ به قلم اینجانب درج شد.

 

آداب و رسوم مردم بافت در خصوص حمام رفتن در سال های دور

 

 

پنجاه سال پیش شهر ما بافت دارای دو حمام بود یکی در قسمت پایین شهر مجاور منزل امین دیوان و آسلیمان که چندان رونقی نداشت  ، اما حمام پر رونق شهر حمام مرات بود که در مرکز شهر روبروی حسینیه قرار داشت. حمام های قدیمی را معمولا به دو دلیل از سطح زمین پایین تر می ساختند یکی آب کردن خزانه و دیگری گرمی حمام که این حمام هم از این قاعده مستثنی نبود این حمام را مرحوم مرات السلطنه یکی از رجال نیکنام کرمان ساخته و برای رفاه مردم بافت وقف کرده بوده است.

 حمام در حدود 2متر از سطح زمین پایین تر ساخته شده بود . از کوچه با گذشتن از چند پله وسرسرای حمام وارد رختکن می شدیم وسط رختکن حوضی بود ودور حوض هم پا شویه ، اطراف رختکن چند اتاقک تعبیه شده بود که مشتریان در همان اتاقکها لباسهایشان را در می آوردند و اغلب لباسها را داخل بفچه ای روی زمین می گذاشتند، احتمالا چند میخ هم به دیوارها بود که بعضی لباسها را به آنها می آویختند.

نادارها لباسهایشان را در بقچه ای می پیچیدند وبه زیر بغل زده به حمام می آمدندوکف یکی از همین اتاقکها می نهادند.متمولین لباسها را در بقچه ای ملیله دوزی یا زربفت ویا پته نهاده واین بقچه ها را با یک قالیچه پادو حمام ، نوکر ویا کلفتی به حمام می اورد .

 این رختکن بوسیله راهرویی به دو گرمخانه منتهی می شد گرمخانه ای در انتهای راهرو بود بصورت مستطیل که حوض هم داشت  ، بالای حوض جایگاهی بود چهل سانتیمتر بلندتر از قسمت حوضخانه که سنگ فرش وجای نشستن مشتریان بود ، خزانه آب در یک گوشه آن قرار داشت .

گرمخانه دیگر  در ابتدای راهرو بود  ،کف گرمخانه از سنگهای تراشیده شده فرش شده بود ، سنگهای تخت نامنظم ،جلو خزانه سکویی بود با ارتفاع حدود 50 سانتی متر و عرض هم در همین حد و بطول در حدود 4 مترکه جای نشستن مشتریان بویژه رجال بود.

در یک گوشه گرمخانه چاهکی بود برای آبریز ،اغلب چند سوسک وقورباغه در اطراف این چاهک در رفت وآمد بودند سقف حمام گنبدی شکل بود وبالای همه سقفها نورگیرهای کوچکی بود کوره کشخانه در اتاقکی از رختکن واقع بود که مشتریان در آنجا داروی نظافت مصرف می کردندو برای شستشو به محوطه گرمخانه می آمدند.پشت بام حمام با دیواری گلی محصور بود و دو سه اتاق هم بود که یک کارگر همیشه آنجا مستقر بود هم محافظ بود هم مسئول روشن نگه داشتن کوره حمام  .

برای سوخت زیر دیگ حمام از بوته های بیابان ودرختان خشکیده باغستان استفاده می کردند  ، آب حمام از نهر جاری شهر تامین می شد وگاهی که آب از نهر می افتاد ،  از چاه خزانه را پر می کردند .

 یادم هست که یدالله پسر مشهدی حبیب در مقابل هر یکصد دلوی که از چاه می کشید 25 ریال از مدیر حمام مرحوم درویش سینایی می گرفت.

آرایشگاهی به مفهوم امروزی وجود نداشت کشاورزان وکارگران پشت حمام در فضای باز روی حلب خالی یا صندلی شکسته ای ویا کنار دیوار چمباتمه زده و دلاک سرشان را ماشین می کرد  ، کارمندان وطبقات متوسط در رختکن حمام سر و کله را اصلاح می نمودند .

متمولین در منزل شخصی به اینکار مبادرت می کردند آرایشگری مثل امروز شغل مستقلی نبود همان دلاکان چند کاره بودند  ،کیسه می کشیدند  ، مشت ومال می دادند ، سر وکله را می تراشیدند ، حجامت می کردند  ، حتی موی زهار مردان را جلو جماعت با حفاظ لنگی می تراشیدند وپسربچه ها را ختنه می کردند.

 می گفتند : پوستهای بریده آلت بچه ها را نگه می دارند و معثقد بودند که هر صد تا یا بیشتر از این پوستها دلالت بر این دارد که دلاک یکی از اجنه (همزاد) را ختنه نموده است ( به روایتی دیگر : اگر کسی 100 نفر را ختنه می کرد، موقعی که از دنیا می رفت ، از او سوال و جواب نمی شد ، چون 100 نفر را مسلمان کرده بود )

دلاکان دندان هم می کشیدند ، دندان کشیدن جای مخصوصی نداشت .پشت حمام در مسیر بازار ، کوچه یا منزل ،  همه جا اینکار انجام می شد کسی که می خواست دندان بکشد ، همراهی هم می بایست با خود بیاورد ، به حالت چمباتمه بنشیند ، همراه سرش را بین دو پایش محکم بگیرد ودلاک با ابزاری شبیه انبردست دندان را از دهانش بیرون بیاورد .

این حمام دو نوبته بود قبل از ظهرها مردانه بود و بعد از ظهرها هم زنانه ، کارگران وکشاورزان سالی یکبار به حمام می آمدند آنهم شب عید نوروز ، بقیه معمولا هفته ای یکبار اغلب پنج شنبه ها وجمعه ها به حمام می آمدند خیلی هم شلوغ بود . کارمندان و بازاریان پول حمام را نقدا می پرداختند مالکین و زارعین سر خرمن .

مردان در رختکن لخت می شدند ، لنگی به کمر می بستند ویه گرمخانه می آمدند ویکسر در آب خزانه فرو می رفتند ، دستی به سر وکله می کشیدند وبعد از تاملی کوتاه بیرون آمده بر حسب مرتبه اجتماعیشان یا روی سکو یا روی زمین می نشستند.

بعضی خودشان دست وپایشان را پاک می کردند و صابون می زدند ومی رفتند عده ای را هم دلاکان کیسه می کشیدند .

خزانه برای بچه ها جای مطلوبی بود به سادگی بیرون نمی آمدند ، گاهی در خزانه پیشاب می ریختند وبعضی هم مدفوع ، بعضی وقتها مدفوعات روی آب خزانه شناور می شدند که دلاک با ظرفی آنها را برمی داشت و به بیرون می برد .

روزهای جمعه شلوغتر بود آقایان روسا دوایر دولتی ،کارمندان ومعتمدان محل درگرمخانه می نشستند ، مثل قهوه خانه به گفت وشنود می پرداختند از سیاست،دادوستدوازهر دری سخن می گفتند ، در همان هوای دم کرده حمام سیگار هم می کشیدند .

 از موارد قابل ذکر این بود که در روزهای عاشورا جمع کثیری از جوانان ومردان وحتی کودکان را دلاکان با آدابی تیغ می زدند ، به این ترتیب  : بالای برآمدگی پیشانیشان را می تراشیدند و با همان تیغ همه کاره یکی دو سه خط می کشیدند که خون جاری می شد واینها همه کفن پوش بودند ودر یک صف قرار می گرفتند وبا کارد یا شمشیر شکسته یا ابزاری مشابه به زخم می کشیدند  که پیوسته خون جاری باشد  ، هنگام ظهر که عزاداری تمام می شد خیل کفن پوشان با سر و روی پر خون به حمام آمده و همه وارد خرانه می شدند و سروکله را می شستند و می رفتند .

زنان البته حمام رفتنشان آب وتاب بیشتری داشت وخیلی هم بطول می انجامید  ، بعضی از خانمها سینی می آوردند و در حمام روی سینی می نشستند.

 حمام زنان خیلی شلوغ بود که هر جای شلوغی را به حمام زنانه مثل می زدند . نوروز که می شد دلاکان مردان جدا وزنان جدا با سینی وقدح و ظروف مشابه به منازل مشتریان (البته آنان که وضعشان خوب بود )بعنوان عید دیدنی مراجعه می کردند وکلی شیرینی وحتی چلو خورشت با خود به خانه هاشان می بردند.

 مرحوم ناصرالواعظین واعظ شهر که صاحب ذوقی بود در منظومه ای از این سنت حسنه یاد کرده است :

عید آمد وفصل سال نو شد                 در کوچه عجب بیا برو شد

هر جا که حمامی است ودلاک            لب چرب و شکم پر از پلو شد

دلاکان اغلب مردمدار بودند ودر مراسم مختلف بویژه عروسی ها شرکت فعال داشتند  ،بعضی از زنانشان آوازهای مخصوص عروسی را (آوادونه) بخوبی اجرا می کردند  ،سر خیل دلاکان آدمی بود کوتاه بالا وچهارشانه می گفتند عضو. سپاه بنیچه ای اواخر عهد قاجار بوده  ،بهمان دلیل به محمد قشونی شهرت یافته بود ، آدم جسوری بود با خیلی از روسا و سردمداران در می افتاد وبا اینکه سبیل چخماقی نداشت از اغلب باج سبیل می گرفت بویژه از عاشق پیشگان که می خواستند در تاریکی شب به ملا قات های پنهانی بروند.          

                          از نوشته های  : مرحوم فرشید یحیی زاده

با تشکر از خانم یحیی زاده دختر بزرگوار آن مرحوم که این نوشته را برای سایت ارسال کرده اند.

باز هم عاشورایی دیگر

 

هیچ مراسم و بهانه ای این گونه  و با این عظمت ،  مردم را دور هم جمع نمی کند ،همه پرگاروار دور یک کانون می چرخند، اشک می ریزند ، دل ها را روانه تاسوعا و عاشورای حسینی می کنند ، تا شاید لیاقت این را داشته باشند از مفاهیم متعالی این روزهای با عظمت وام بگیرند و بدهی های معنوی خود را بپردازند  .

مسیر جاده بافت – کرمان زنجیروار خودروها در حرکتند ، بازار شعارنویسی بر روی خودروها رواج پیدا کرده است ، گویی قرار است اتفاقی جریان یابد .

حزن و اندوه ، نوحه خوانی ، روضه ،صدای بلندگوها  ؛ شَده  ، گهواره ، دسته های سینه زنی و زنجیرزنی ، فراوانی تن پوش و لباس سیاه ، از کوچک و بزرگ ، پیر و جوان ، شربت ، گاوزبان ، سفره های پهن شده ، نان ، آبگوشت ، شکم سیر ، دل گرسنه ، قلب شکسته ، اشک دیده

و این همه خلا صه ای است از شوری که در خلق عالم است ، ماتمی که در عزای حسین عالم است ، وقتی که فکر می کنم ، می بینم روز های تاسوعا و عاشورا چه ویژگی های عظیمی دارد ، چقدر مردم همرنگ و همگون هستند ، چقدر برابری و مساوات فراوان است ، چقدر منزلت های اجتماعی، طبقاتی رنگ می بازد، چقدر جایگاه های مادی و منم منم ها تنزل پیدا می کند ، همه یکرنگ هستند ، سیاه

در این روزها حتی غذای همه مانند هم است ، آبگوشت ، آن هم برای تهیه اش چقدر شور و شوق داری ، همه در کنار هم بر سر یک سفره می نشینند ، دکتر ، مهندس ، تاجر، بازرگان ، دارا ، ندار ، سیر ، گرسنه و در خوان این سفره هیچ کس تفاوت ندارد.

آدم با منزلتی را می بینی که کفش عزاداران را جفت می کند ، پای برهنه سقای آبی را می بینی که همه روز دربهترین کفش ها بود ،استاد دانشگاهی را می بینی که در کلاس این روز درس می خواند ، دکتری را می بینی که شفای مریضانش را در این روز طلب می کند ، روشنفکری را می بینی که شمع این روزها را برای روشنایی تاریکی ها بر بارگاه پاک سیدبرات نذر می کند و چه زیبا  !  نوکری هم  در این روزها قرب و عزت پیدا کرده است  .

مراسم عاشورای امسال در شهر بافت مانند سالهای پیش برگزار شد با این تفاوت که با برنامه ریزی هایی که توسط مسوولان  شده بود ، آن حالت سنتی قبل از بین رفته بود و  دسته های عزاداری در مسیرهایی که  برایشان طراحی شده بود ، می بایست حرکت کنند و این برنامه ریزی برای مردمی که می خواستند از عزاداری همه دسته های عزاداری بهره ببرند ، مشکل آفرین شده بود و مردم از عزاداری بعضی دسته های عزاداری محروم شدند .

جا دارد از حرکت پسندیده شهرداری بافت  و  کارکنان زحمت کش آن  که همراه با دسته های عزاداری به جمع آوری ظروف پلاستیکی یکبار مصرف اقدام می کردند ، تشکر کرد .

 

شام غریبان در جوار مقبره آقا سید برات

 

عاشقی حسین (ع) در کودکی

گفتنی است :  برگزاری  مراسم شام غریبان که در سال های قبل در منزل مرحوم پدر بزرگم ( حسین خان هرندی ) برگزار می شد و در کنار تمثال شمع روشن می شد و مردم راز و نیازی می کردند .یکی دو سالی هست  که از سوی مسوولان و با این بهانه که خرافه گرایی است ممنوع و برگزار نمی شود.

آداب ، رسوم و  خرافات و عقیده های  معقول و نا معقول  مردم  شهرستان بافت در گذر ایام ( بخش 1 )

 

زندگی همه انسان ها بر پایه آداب و رسوم و فرهنگ آن جامعه بنا شده است ، بعضی از این آداب و رسوم به عنوان فرهنگ و هویت ما محسوب می شود و برخی دیگر خرافات و اعتقادات بی ارزشی است که خوشبختانه در گذر ایام رنگ باخته اند واز بین رفته اند و برخی از آنها هنوز باقی مانده اند .

قیچی را به هم نزن ، دعوا می شود ،  شب سوت نزن ، جن ها جمع می شوند ، شب تو اینه نگاه نکن ، دیوانه می شوی و...

این جملات امری و دستوری که بوی خرافات و عقیده های نامعقول و بی اساس از آن هویداست ، بخشی از باورها و خرافه های  مردم شهرستان بافت در سال های دور و نزدیک است که در این نوشته در حد بضاعتم به آن می پردازم .

این خرافات و عقیده های نامعقول گاه ناشی از فشارها و باورهای اجتماعی بود  و گاه برآمده از باورها و وسواس های شخصی که فرد به آن اعتقاد داشت .

البته گاه می شد که در عمق بعضی از این باورها و اعتقادات یک تجربه علمی ، پزشکی یا اجتماعی نهفته بود که به مرور به یک باور و وسواس اجتماعی تبدیل شده بود ، به عنوان مثال : عسل و خیار ، کفن را بیار  که مردم به آن اعتقاد داشتند از ناسازگاری عسل و خیار  و دل دردی که سراغ آدمی می آید ، هشدار می داد  ، یا نحسی روز سیزده که  با توجه به هجوم مردم به طبیعت  و  اتفاقاتی که برآمده از شلوغی این روز بطور طبیعی پیش می آمد به یک باور اجتماعی تبدیل شده است که مردم در این روز حساس تر و مضطرب تر باشند.

هدف من از نوشتن این  مطلب تحقیق و جستجو در چگونگی بوجود آمدن این باورها نیست بلکه هدف اصلی من جمع آوری این باورها و اعتقادات و ثبت آنهاست که با کمک مخاطبانم  دنبال آنها هستم.

قیچی را به هم نزن ، دعوا می شود

پوست سیر را در هوا پخش نکن ، دعوا می شود

با آتش بازی نکن ، شب ادرار می کنی

دست هایت را زیز بغل نزن ، شگون ندارد

انگشتان دستانت را نشکن ، بند انگشتانت کج می شود

مغز کله پاچه نخور ، شب خواب بد می بینی ، یا  می ترسی

عسل و خیار کفن را بیار

اگر در مسافرت روباه می دیدی ، خوش یمن بود

اگر در شروع مسافرت سید از جلو راهت سبز می شد ، بدل می گرفتند و باید پولی نذر می کردند

اگر کفش هایت سوار هم می شدند ، سفری در راه بود

اگر قسمت باز کفش هایت رو به تو قرار می گرفت ، بد یمن بود و باید کفش ها  را درست می کردی

شب جوراب را بالای سرت نگذار ، خواب بد می بینی

اینقدر ته دیگ نخور ، در شب عروسیت باران می بارد

اگر خس و خاشاکی بر روی مژه ات می نشست ، سوغات نصیبت می شد

اگر در خواب دندانت می افتاد ، کسی از بین می رفت

اگر مار در خواب می دیدی ، پول گیرت می آمد

اگر در خواب مرده را خواب می دیدی ، عمرت اضافه می شد

اگر در خواب خون می دیدی ، خوابت باطل بود

خواب زن چپ می زنه

اگر از حلوای  عزای آدم پیر می خوردی ، عمرت اضافه می شد

اگر پیشانیت بلند بود ، دولت دار می شدی

اگر پیشانیت کوتاه بود ، علامت تنگدستی بود

اگر کف پایت می خارید ، راهی در پیش داشتی

اگر کف دستت می خارید ، پول گیرت می آمد

شب در آینه نگاه نکن ، دیوانه می شوی

شب سوت نزن ، جن ها جمع می شوند

شب ناخن هایت را کوتاه نکن ، شگون ندارد

ناخن های کوتاه شده ات را روی زمین نریز ، فقر می آورد

دم زرده جارو نکن ، شگون ندارد

پشت سر کسی جارو نکن ، بر نمی گردد

آب روی گربه نریز ، دستانت زگیل ( آبله) می زند

اگر لکه روی صورت زن حامله باشد، بچه اش دختر می باشد

اگر زن حامله سیب بخورد بچه اش خوشگل می شود

اگر زن حامله ویارش به ترشی باشد ، بچه اش دختر است

به زن حامله از غذای خوشبویت بده ؛ مبادا چشمان بچه اش زاغ شود

اگر آفتاب باشد و باران ببارد ، گرگ ها در حال زائیدن هستند

نان نعمت خداست ، اگر روی زمین افتاد ، آنرا بردار و در شکاف دیوار بگذار و گرنه قحطی می آید

آخر خنده گریه است

اگر دود بطرف کسی رفت ، پولدار است

اگر عطسه زد ، صبر کن

چاقو را در شب عید قربان برای کشتن قربانی در حلق درخت بگذار

فرزندت را از کسی که چشمان شور دارد و نظر می زند ، پنهان کن

برای رفع بیماری و چشم زخم ، اسپند و کندرک دود کن

اگر می خواهی بختت باز شود ، به جای عروس بنشین

 

 

 

اله خدا بارون بده      عمری به شاه بارون بده

  

               

خدایا ! ماه آبان  ، ماه آبهاست ، چشمانمان را به آسمان می دوزیم و به ابرهای نیلی رنگ این پهنه خیره می شویم تا برسرزمین ما  ، بر بافت ما و دیگر دیار این گیتی ببارد و زمین خشک و تشنه را سیراب کند.

خدایا ! خودمان می دانیم بر سر آب ، شیره جان زمین و مایه زندگی خود چه آورده ایم ، چگونه آن را تاراج کردیم  ، چگونه در ارزوئیه از عمق 200 تا 300 متری آن را بیرون کشیدیم تا ذرت ، پنبه   و پول در آریم .

خدایا ! درختان ، این ریه های طبیعت را بریدیم و بر جای آنها خانه ساختیم و روزنه های تنفس زمین را بند آوردیم ، با دودکش کارخانه ها و اگزوز خودروها دود به حلقوم آسمان فرستادیم ، روز به روز با اوزن نامهربانی کردیم ، تا این لایه سوراخ  و اشعه های سرطان زایش بر گوشت وپوستمان  سرازیر شود.

خدایا ! ما از خوا ب غفلت بیدار نمی شویم ، ولی ای  بخشنده مهربان ، بر تشنه کامی زمین ، بر آیندگان این مرز و بوم نظری بینداز

اله خدا بارون بده                   عمری به شاه بارون بده

جو به اسب دارون بده             ارزن به مرغ دارون بده

گندم به اربابون بده                اله خدا بارون بده

بارون اگر نمی دهی             مرگی به شاه بارون بده

یادش بخیر ! انگار همین دیروز بود ، کوچه پس کوچه های بافت ، بی بارانی و انتظار ، فراوانی ایمان و اعتبار ، پیرمردی شاه باران شده بر حیوان یا تخت روانی سوار  و ما  شعر خوانان بدنبال او از خدا طلب باران می کردیم:

اله خدا بارون بده             عمری به شاه بارون بده

این رسم زیبای باران خواهی سه روز ادامه داشت و شاه باران  بر اسب،الاغ و یا بر تخت روانی که بر شانه چهار نفر حمل می شد ، می نشست و مردم که اغلب کودکان و جوانان بودند بدنبال او شعر خوانان  روان می شدند .

شاه باران معمولاً کسی بود که از خطر سیل نجات یافته بود ، مردم او را به شکلی زشت گریم می کردند ،  بجای گوشهایش   شاخ گوسفند  یا دو لنگه کفش می کاشتند و چهره اش را با ذغال یا میکروکروم مضحک می کردند  و در کوچه پس کوچه های بافت می چرخاندند و در نهایت در باغ خواجه یا زمینی دیگر آرام می گرفتند.

شاه باران در مدت سه روزی که حکم شاهی داشت ، قدرتی هم در حد شاه داشت ، او از قدرت شاهیش در این سه روز استفاده می کرد و احکامی که لازم الاجرا بود ، صادر می کرد.

احکام شاه باران  که شامل شلاق زدن.لباس از تن در آوردن و رقصیدن بود. بدون تعارف می بایست اجرا می شد .

از گندم اهدایی مردم در این مراسم ، کُماچی بزرگ تهیه می شد ، تهیه کنندگان کُماچ می بایست در حین تهیه کُماچ یک مهره ( مُهر سبزو) در قسمتی از کُماچ بگذارند.

در پایان مراسم ، کُماچ بین مردم شرکت کننده  با نظارت فرد یا افراد معتمد تقسیم می شد ، فرد معتمد قبل از خوردن کُماچ توسط مردم ، به تجسس در آن می پرداخت تا مشخص شود مهره ( مهرسبزو) به چه کسی رسیده است.

آنگاه آن فرد که مهره در کُماچش بوده است به مردم معرفی و شاه باران حکم شلاق زدن او را می داد ، آن فرد تا زمانی که باران می بارید ، می بایست شلاق بخورد ، مگر اینکه یکی از ریش سفیدان  ضامنش شود و تعهد کند که تا یک هفته باران باریدن را به او فرصت بدهند.

وتعجب اینکه معمولاً در این یک هفته باران می بارید زیرا که :نزد خدا آبرویی داشتیم.

خدایا ! این روزها ما توان شاه باران  راه انداختن را نداریم و اگر هم داشتیم ، نزد تو آبرو و اعتباری نداشتیم.

خدایا ! ما آمده ایم تا از دل خسته و شکسته خود با تو صحبت کنیم.

 خدایا ! بارانت را بر ما ببار تا خاطره هایمان را زیر باران ببریم و همراه با سهراب فکرمان را ، واژه هایمان را بشوئیم و دوستانمان را هم زیر باران ببریم و آنگاه چشمانمان را بشوئیم تا شاید جور دیگری ببینیم .

خدایا ! من هم دوست دارم زیر باران بروم ، حرف بزنم  ، بنویسم و نیلوفر بکارم

خدایا ! ماه آبان است ، ماه آبها  ، بر ما بارانت را ببار تا ابرها و لکه های نابارشی را از خود بزدائیم .

خدایا ! دلمان چقدر برای بارانت تنگ شده است ، به رسم دلتنگی هایمان ، اشک ابرهایت را بر ما بریز

جا دارد از دوست ارجمندم آقای مهدی نیک نفس که در یادآوری رسم باران خواهی شاه بارون مرا کمک کردند .صمیمانه سپاسگزاری نمایم.

                         حمید هرندی

 

 

 

 

يك تنور نون آبي

   به یاد نونواهای مهربون سالهای دور بافت

يك بغل بوته جاز ، يك تنورنون و نياز ، يك دنيا خاطره پر رمز و راز

نونواي با صفا : گلنسا ، ماه نسا ،صغري ، كبري و چه مهربون : دده جان ، جيران ، مش خاتون

30 ، 40 سال پيش ، نصراله خار كن ، دم غروب ، يك بار درمنه و فرار از جنگلبان سر گردنه

و فرداي آن روز ، كنار تنور ، كَمو ، لپپو ، آستينو ، چونه ، قاتق بابونه ،و هي بهونه براي لقمه نون آغشته به روغن و نرمه قند و هزار خاطره بچه گونه

يادش بخير ! در هر خانه و كاشانه بافتي در حياط و مطبخش تنوري برپا بود ، پر از آتش و شور و صفا ، با يك دنيا آدماي با وفا

در هر هفته دو تا سه مرتبه تنور نونوا شعله ور مي شد و در گرمي اين آتش برخاسته از بوته جاز ، دو تنور نون پخته مي شد به نياز و از هر تنور 11 قرصی نون .يكي مي شد سهم نونوا به لحاظ

چمباتمه زدن در كنار تنور و انتظار اولين نون  با آن بوي وعطر و رنگ و روي پخته و زرد چه صفايي داشت.

وقتي روغن پاك را روي آن به التماس مي ماليديم يا بدور از چشم هاي مادر به سفت ( سبد) قرمه حمله ور مي شديم ، نمي دانيد چه كيف و حظي مي برديم از خوردن

روحش شاد مادرم ، هر وقت كه قرار بر پخت نون مي شد ، نونوا مي بايست 6 تا 7 نوع نون از تنور بدر آورد : نون آبي ، نون بربري ،نون شيري ، نون چرب شيري ، كپو ، كماچ خرما ، روغن جوشي

و در گرماي بجامانده از آن همه بوته جاز ، كماجدون آبگوشت ترنجبيني با معجوني از ترشاله  و پر به ، پياز و سيب زميني

در انباري هر خانه ، دو سه خُم بود از گندم ارزوئيه پردانه ،يكي از خُم ها كه محصولش آرد شده بود در آسياب كلاحاجي ، چه ريعي داشت ، چه عطري ، بسا عطر خوش چادر نماز خان باجي

يادش بخير !

يك تنور نون آبي ، يك بغل خوشي ، شادي

بياد نصراله ،برا جيران ، نسا ، صغري

برا اون همه نونوا

خدايا ، فاتحه اي خوانم

پس هر لقمه نانم

  عکس مرحوم نصراله خارکن یا همان نصراله چوپان که خیلی وقت پیش از او گرفتم .                                                   

گویش ها. واژه ها و لهجه های محلی و بومی شهرستان بافت

                   

 

بهش گفتم : وقتي پاتاقو مي گيري كه كغارك بكني ، مواظب باش زمين خزاك هست ، يه مرتبه چار چلنگت ور هوا ميره و زمين   مي خوري و شغزت  مي شكنه.

گفتم : اينقدر خودت را به دنيا هولكون مكن ، هادر خودت باش و هولكي  تصميم نگير.

در جواب به من گفتي :اين قدر قينوس براي من نباف  و از من ياد گمار نكن ، هجا نويده از توش در شدي و همش مي خواي منو پند و اندرز بدي، من هشوخ  حرفاتو  آويزه گوشم نمي كنم.

گفتم : از دست تو زارنجي شدم ، همش بايد هادر بيدار باشم ، كه تو چكار مي كني ،همه كارهام رو سپلچ كردي ، هر روز بايد سر چنگو بشينم و سنجو بنجو بكنم ،كه چرا موهاتو ورم مالو مي كني و  اونارو مثل سيخور شق مي كني ،ميون در و همسايه  از خجالت آب مي شم،  وقتي اين لپ پاتو مي بينم كه اونارو سياسملو مي كني و خشتك شلواروتو اينقدر مي كشي پائين.

اسمت ور زاغ نيل بيا ،به درك كلفسر  كه حرفامو گوش نمي دي ،من هر روز ازسير تا گشنيز اين دنيا رو براي تو تعريف مي كنم ،اووخ تو در عوض به من نيقو مي كني و گزكي من را در مي آوري.

يادت مياد ، اوروز كه منو عصباني كردي  ومن تو رو پنجروك كندم ، چه قشقلقي راه انداختي ، مثل همين نازنگلوها و نازك نارنجي ها شروع كردي به تمبليس كندن و كليس كليس كردن

آخه پسرم ! كي بد بچش رو مي خواد ، بلات تو سرم، چرا اينقدر با دختر همسايه چت پتو مي كني، چرا شلوارت اينقدر خشتكش  كوتاهه، چرا اينقدر فيت و روغن به موهات مي مالي و  اونارو مثل جوجه تيغي سيخ سيخ مي كني ؟

بلند شو بيا ، بيا پسرم ، بيا يك كم تو كوش بابات بشين ، تا مثل اون روزايي كه بچه بودي  ،تو رو بچقارم ، تو رو پخ پخو بكنم ، تو رو كله ملاق بدم . بيا پسرم، قربون قدت برم ، بيا

بيا پهلوم نشين پهلوت نشينم             بيا پهلوم نشين رويت ببينم

بيا پسر مكن نامهرباني                  هميشه نيست بازار جواني

جواني نوبهاري بود و بگذشت        بسي پيران كنند ياد جواني

معني واژه ها :

بهش : به او

پاتاقو : دست را قلاب گرفتن

كغارك : چغاله و ميوه نورسيده  بادام و...

خزاك : ليز و لغزنده

چار چلنگ : چهار دست و پا

شغز : استخوان لگن

هولكون : آويزان

هادر : مواظب

هولكي : فوري ، آني

قينوس : حرف هاي بي ارزش

يادگمار : مراقبت ، ياد كردن

هجانويده : هيچ جا نبوده

از توش در شده : مغرور شده ، باورش شده

هشوخ : هيچ وقت

زارنجي : به تنگ آمده ، كلافه شده

هادربيدار : مواظب ، گوش به زنگ

سپلچ : مختل

سر چنگو : نشستن روي دو پا

سنجو بنجو : بررسي و تحقيق

ورم مالو : بهم ريخته

سيخور :  جوجه تيغي ، خارپشت

سياسملو : گندمگون

خشتك : فاق شلوار

اسمت ور زاغ نيل : نفريني است

به درك كلفسر : نفريني است

از سير تا گشنيز : همه چيز، جز به جز

اووخ : آنوقت

نيقو : ادا در آوردن

گزكي : تقليد كردن و دهن كجي

پنجروك : نيشگون گرفتن

قشقلق : آشوب بر پا كردن

نازنگلو : دردانه ، نازنازي

نازك نارنجي : عزيز ، دردانه

تمبليس : جفتك زدن الاغ

كليس كليس : صداي سگ

كوش : بغل

بچقارم : بفشارم

پخ پخو : قلقلك دادن

كل ملاق : معلق زدن

چت پتو : صحبت مخفي و درگوشي

                                                                                   حميد هرندي

 

 

رسم و رسومات مردم شهرستان بافت (رونما ، جاخالي با، پاگشا ، پاتختي ، آش قفا پا و...)

آلزايمر گرفتن مشتي غلام حسين

 كوكب خانم نگران و دلواپس در اتاق انتظار دكتر به مش غلام حسين اشاره مي كند كه بنشيند ، مش غلام حسين داد مي زند ! آقاي شاطر براي ما دو تا دوچونه خورشيدي بپز .

كوكب خانم شرمگين و خجالت زده مي گويد : مشتي جان بنشين ، اينجا نانوايي نيست ، مطب دكتر هست ، مش غلام حسين مي گويد : چشم فرنگيس خانم

دكتر از كوكب خانم مي پرسد؟ از كي شوهرت دچار فراموشي شده  و به اين حالت افتاده است ؟

كوكب خانم مي گويد : روزگار خوبي داشتيم و با توجه به اجاره كاري كه مشتي غلام حسين در ارزوئيه برداشته بود ، خدارا شكر وضع مالي خوبي هم داشتيم.

چند ماه پيش  برادر زاده مشتي غلام حسين دامادي داشت ، عباس را مي گويم.

با مش غلام حسين كلي كلنجار رفتم تا راضي شد براي برادر زاده اش يك سكه بهار آزادي بخرد و در مراسم پاتختي هديه بدهد.

چند روز پس از مراسم دامادي قرار شد عباس را پاگشا بكنيم ، ليست ميهمانان را با مشتي غلام حسين تهيه كرديم ، حدود 40 نفر شد.مشتي به شوخي مي گفت : در مراسم دامادي خودش اينقدر فاميل نداشته است.

بيچاره مش غلام حسين تمام بازار را خريد تا توانستيم از اين همه مهمان پذيرايي كنيم ،شب پاگشا به مشتي گفتم برو يك ربع بهار كه داريم بياور ، تا كنار آينه و قرآن بگذارم و جلو عروس و داماد بياورم به اصطلاح رونما بدهيم.

چند روز پس از مراسم پاگشا قرار شد( جاخالي با) برويم منزل پدر عباس، يك هديه خريديم و به منزل پدر عباس برديم .

عباس و عروس خانم كه در منزل جديد سكنا گرفته بودند ، توقع داشتند به منزل آنها برويم ، با كلي دعوا و اعصاب خردي ، خلاصه مشتي غلام حسين راضي شد تا يك هديه ديگر براي منزل آقا داماد بخرد.

اين روزها مشتي ديگر دل ودماغي نداشت و دچار كمي حواس پرتي شده بود.

 يك روزاز منزل پدر عباس تلفن زدند ، كه عباس و خانمش براي ماه عسل مي خواهند بروند حج ،  و اگر عصر منزل تشريف داريد ، مي خواهند بيايند خداحافظي

با هزار بدبختي مشتي غلام حسين را راضي كردم ، تا براي آنها آينه و قرآن درست بكنم و پولي را به عنوان سر راهي كنار اينه و قرآن بگذارم.

روز بعد كه براي بدرقه  عباس به فرودگاه مي رفتيم ، با هزار التماس و خواهش مشتي را راضي كردم كه يك دسته گل و يك جعبه شكلات بخرد  تا جلو فاميل كم نياوريم.

دو سه روز از رفتن عباس و تازه عروس به سفر حج گذشته بود ،  به مشتي گفتم : امروز منزل پدر عباس براي آش خوردن دعوت شده ايم ( مراسم آش قفا پا ). آش پشت پا درست كرده اند ، براي رفتن عباس به حج

در مسير كه مي رفتيم ، مشتي حال خوشي نداشت ، وقتي جلو يك مغازه گفتم نگه دار ، مي خواهم يك هديه ( جاخالي با) براي  سفر حج عباس بخرم ، مشتي يهو كوبيد روي ترمز، پيكان ما ايربك نداشت ، كله مشتي غلامحسين محكم خورد تو شيشه ماشين و حال مشتي بدتر شد.

دو هفته از سفر عباس گذشته بود  ، كه خبر دادند دو روز ديگر عباس و عروس خانم از حج مي آيند. جرآت نمي كردم از مشتي  براي خريد گوسفندي كه قرار بود جلو عباس بكشيم پول بگيرم ، آخر رسم است ، نبايد جلو فاميل كم بياوريم ، خودم از پولي كه براي دندان گذاشتنم پس انداز كرده بودم ، يواشكي به قصاب سر محل  پول دادم كه در مراسم استقبال گوسفند را بياورد و قرباني قدوم مبارك عروس وداماد كه از ماه عسل ! مي آيند  ، بكند.

وقتي براي استقبال به فرودگاه مي رفتيم ، به مشتي گفتم جلو يك گل فروشي نگه دارد، يك تاج گل ، شكل همين تاج گل هايي كه به گردن رضازاده مي انداختند ، خريدم و به مشتي گفتم ، وقتي حاج عباس آمد آنرا به گردنش بينداز.

مشتي تو يك حال و هوايي ديگر بود، گفت : چشم فرنگيس خانم

ماشين حاج عباس هر چند متري نگه مي داشت و يك گوسفند جلوش قرباني مي شد ، سر يك چهارراه  قصاب با صداي بلند گفت : به سلامتي حاج عباس و مشتي غلام حسين صلوات.

مشتي  يك مرتبه از جا پريد ، درست مانند اينكه دسته جوغن را تو سرش كوبيده باشند ، يك نگاه غضب آلودي به من كرد  و با اشاره گفت : نشانت مي دهم.

دو روز بعد براي مراسم وليمه دعوت شديم ،  كي جرآت داشت به مشتي بگويد بايد براي مراسم وليمه هم دسته گل و هديه بخريم ، با هر بدبختي كه بود  مشتي  را راضي كردم ، كه اين دفعه هم يك هديه بخرد.

آقاي دكتر،بگويم : مشتي ديگر حالش  خيلي بد بود ؛ همه اش به من مي گفت  : فرنگيس  ، اول فكر مي كردم شايد پاي كسي ديگر در ميان باشد ، ولي  بعد متوجه شدم كه مشتي دچار حواس پرتي شده است خيالم راحت شد!

نه ماه از مراسم دامادي حاج عباس  مي گذشت، در طول اين نه ماه  تمام اين مراسم ها و هديه دادن ها  را براي مريم خواهرزاده من  نيز كه تازه عروس شده بود ، بجا آورديم.

يك روز از منزل حاج عباس تلفن زدند كه خانم حاج عباس در بيمارستان وضع حمل كرده ، تبريكي گفتيم و عصر همان روز يك دسته گل و چند تا كمپوت و راني خريديم و رفتيم به عيادت عروس خانم كه در اين نه ماه تمام پس انداز مشتي غلام حسين و خودم را برايشان هديه خريده بوديم.

وقتي از بيمارستان بيرون مي آمديم ، حاج عباس ما را براي مراسم شب شش دعوت كرد ، به مشتي گفتم ، بايد طلا بخريم ، آخر بچه اول حاج عباس هست ؛ مشتي ديگر هوش و حواسي نداشت ، فقط مي گفت : هر چه شما بفرمائيد ، فرنگيس خانم

ده روز پس از مراسم شب شش ، حاج عباس تلفن زد و ما را براي ختنه سوري پسرش دعوت كرد .

وقتي به مشتي غلامحسين گفتم : امروز حاج عباس  تلفن زده و ما را براي مراسم ختنه سوري دعوت كرده ، مشتي با تعجب گفت : پس تا بحال حاج عباس را ختنه نكرده اند ، گفتم : پسر حاج عباس

مشتي گفت : پس عباس داماد شده كه ختنه سوري پسرش باشد.

بعد از اينكه هديه خريديم و به ختنه سوري پسر حاج عباس رفتيم .مشتي غلام حسين گير داده ، كه فرنگيس خانم بيا با من ازدواج كن ، هر چه مي گويم : مشتي من زن تو كوكب هستم ؛ مي گويد ، فرنگيس خانم اگر با من ازدواج كني و در همين سال يك كاكل زري بدنيا بياوري  ، دولت  يك جا يك ميليون تومان به حساب فرزندمان مي ريزد تا براي او حساب آتيه باز كنيم.

آقاي دكتر! تو را بخدا كمك كن ، مشتي دارد از كفم مي رود. هر شب از خواب مي پرد و مي گويد كابوس ديدم ، حاج عباس را ديدم كه ما را براي مراسمي دعوت كرده ، تازگي ها از حاج عباس خيلي مي ترسد ، هر جا حاج عباس را مي بيند از ترس قايم مي شود.

دكتر : فرنگيس خانم  ، معذرت مي خواهم ،كوكب خانم ، مشتي غلام حسين شما دچار يك بحران روحي شده است  ، بنده خدا حق هم دارد ، شما براي اينكه هوش و حواسش سر جايش  بيايد ، بايد يك مدتي در هيچ گونه مراسمي كه قرار باشد هديه بدهد ، حاضر نشويد .

آقاي دكتر ، دوا و درماني نياز نيست ، چند تا حب لااقل بدهيد كه شب ها  كابوس حاج عباس را نبيند.

دكتر : كوكب خانم  گوش بدهيد ، اگر مي خواهيد مشتي غلام حسين زود خوب بشود ، چند تا مراسم بگيريد  ، تا براي شما هديه بياورند و مشتي خوشحال بشود و در ضمن با حاج عباس ترك رابطه كنيد.

كوكب خانم : خدا مرگم بده ، آقاي دكتر اين چه حرفي هست ، ما چه مراسمي بگيريم؟

مشتي غلام حسين : اقاي دكتر بگو براي من ختنه سوري بگيرند.

كوكب خانم : خجالت بكش مرد ، اين چه حرفي هست.

دكتر : مشتي چه روزي بدنيا آمده ؟ برايش جشن تولد بگيريد.

كوكب خانم : آقاي دكتر من روزش را ياد ندارم ، ولي ننه اش مي گويد ، مشتي را قوس بدنيا آورده ،  تازه زشته آقاي دكتر ، اين قرتي بازي ها ديگه چيه كه براي مشتي جشن تولد بگيريم.

مشتي غلام حسين : آقاي دكتر بگو برايم مراسم ازدواج با فرنگيس خانم را بگيرند . 

دكتر كوكب خانم و مشتي را به بيرون هدايت مي كند .

مشتي غلام حسين   شاكي از اينكه براي گرفتن دو تا قرص نون چقدر در نونوايي معطل شده است ، از مطب دكتر غرغركنان خارج مي شود. حاج عباس بيچاره ام كردي ، حاج عباس به خاك سياهم نشاندي ، حاج عباس من تا به حال وام نگرفته بودم ، حاج عباس اگر پشت گوشهايت را ديدي  ، ما را هم مي بيني، حاج عباس...

                                                     حميد هرندي

« شاه باران و عروس آبها »

 الله خدا بارون بده       بارون بی پایون بده

آسمان خیلی بخیل شده بود هر شب که اهالی ده سر بربالین می گذاشتند امیدوار بودند که فردا خورشید را در پس ابرها ببینید ، انتظار داشتند قطره بارانی بر زمین خشکیده شان ببارد. این هفتمین سالی بود که کشاورزان بیکار شده بودند گاوها تشنه و پستانهایشان خالی از شیر بود گاوهای نر خستگی را در اعماق وجود حس  می کردند و در جانشان رمقی نبود نه شخمی در کار بود و نه خرمنی .............

همه سرها در گریبان بود هیچ کاری از دست کسی برنمی آید مراسم عروسی و عزا مثل هم برگزار می شد و آن سال آسمان بخیل تر از همیشه بنظر می رسید ، بهار و تابستان شتابان رفتند در بهار نه گلی روئید و نه سبزه یی خندید در تابستان نه  خوشه ی گندمی به آفتاب سلامی دوباره گفت و نه جویباری در کنار خود آوای خوش انسانی شاد و سرزنده را شنید ، پاییز از راه رسید بدون رعد و برق و بدون باران ، درختان زودتر از پاییز عزا گرفته بودند و در واقع پاییز به درختان و باغها هیچ چیز بدهکار نبود ، قبل از آمدنش آنها هستی خویش را بر باد داده بودند و اکنون زمستان از راه می رسید سخت و سوزان و شب چله بزرگ هم آمد ولی انتظار مردم به سر نیامد و دریغ از قطره یی باران یا دانه یی برف ....

همه دستها بر آسمان بود و هر کس چیزی می گفت و چقدر در هنگامه سختی انسانها نیاز بیشتری به هم احساس می کنند و قرار شد همه درخانه سید جمع شوند .....

خانه سید بزرگترین خانه آبادی بود حیاط بزرگی داشت و 2 اتاق 4 دری روبروی یکدیگر باز می شد چندین اتاق 2 دری هم در مجاور هم بودند مطبخ جداگانه بود در کنار مطبخ انبار بود در گوشه مطبخ تنوری خودنمائی می کرد در انباری بیشتر از همه هیزم بود پشت انباری کاهدان قرار داشت و در محوطه پایین حیاط هم آغل گوسفندان و گاوان و مرغها توجه هر تازه واردی را به خود جلب می کرد ولی اهالی این حیاط را مثل کف دست بخوبی می شناختند .

سید از همه دعوت کرده بود ، چند آبادی دور و بر هم خبردار شده بودند ، سید گفته بود همه می توانند بیایند شاید خدا فرجی کند از  چند روز قبل در خانه سید غوغایی بود و مقدمات میهمانی بزرگ فراهم     می شد چندین رأس گوسفند در گوشه حیاط بسته شده بودگوسفندان نشخوار می کردند زن سید آنها را تیمار  می کرد به چشمانشان سرمه کشیده بود آب زمزم به آنها داده بود خاک کربلا به سرشان پاشیده و زنگوله برگردنشان آویخته بود و سید هم چندین شب بالای سرشان دعا خوانده بود . سید می گفت این خشکسالی و قحطی به خاطر شیوع گناهان ، کفران نعمت ها ، ندادن حقوق مردم ، کم فروشی ، حیله گری و ندادن زکات است که موجب خشم حضرت رحمان شده است یادش می آمد که چند بار به همراه مردم با آرامش و وقار و خشوع و حالت درخواست به صحرا رفته بود و جای پاکی را برای نماز انتخاب کرده بود و پابرهنه با پیرمردان ، پیرزنان ، کودکان ، بره ها و گاوان به صحرا رفته و نماز خوانده بود سید در آخرین نماز باران عبایش را پشت و رو نمود قسمت راست آن را روی شانه چپ قرار داد و رو به قبله دعا کرد ... ای خدای بزرگ ما را از سرچشمه ابرها زلال رحمت بچشان و باران پربرکت خویش را بر زمین های تشنه و خسته ما فروبار ، بارانی که فراوان و سودمند و فرحبخش و نشاط افزا باشد بارانی که در مزرعه ها خوشه های پر بار بپروراند در مرتع ها پستانهای بی شیر را از شیر سرشار سازد .

بعدازظهر سرد پنجشنبه هفته اول دی ماه بود همه گوسفندان با سلام و صلوات سر بریده شدند و کله و   پاچه شان را به آنها که لازم بود بخشیدند پوستشان هم به کسان دیگر دادند خیلی زود دیگها در جلو حیاط و جای همیشگی به بار گذاشته شد همه مردم پول داده بودند که گوسفندها را بخرند قبلاً هم روی همین اجاقها آش پخته بودند چندین بار مردم برنج ، عدس ، نخود ، لوبیا و آرد داده بودند و غذا پخته شده بودو بین مردم پخش کرده بودند مردم معتقد بودند این نذری یا آش برکت و نتیجه باران است .

آتش از زیر دیگها زبانه می کشید ومردم از زن و مرد تا پیر و جوان به خانه سید می آمدند هنگامه عجیبی برپا بود زنان به هم می رسیدند و احوالپرسی می کردند مردان در چهار لنگه ای بزرگ نشسته بودند ، بساط چای هم بر پا بود ، هر کس میخواست کاری انجام دهد تا شاید خداوند رحم کند و باران ببارد ، مردان آبادی های دور و نزدیک بتدریج می آمدند پایین حیاط خانه سید کنار طویله ها جایی برای بستن اسب ها و الاغهای مهمانان آبادی های اطراف نبود هر کس قومی و خویش داشت چارپایش را به آنها می سپرد و خودش با خیال راحت پا به خانه سید می گذاشت ، زن سید به خانم ها خوش آمد می گفت بخصوص زنانی که همراهانشان از آبادیهای مجاور می آمدند بیشتر مورد محبت قرار می گرفتند و کم کم همه جا آرام شد و در مجلس مردان هم هر کس حرفی می زد .

زن سید اشک در چشمانش جمع شده بود آثار پیری در چهره مهربانش کاملاً  نمایان بود با همه احوالپرسی می کرد زن کدخدا هم کنارش نشسته بود آنان از همان اول زندگیشان با هم و در کنار هم زندگی کرده بودند زن سید می گفت یادتان هست گل گیشنیزو ، دختران ایشوم ، یادتان هست پلاسها و آب ریختن روی سرمان و خیس شدن گل گیشنیزو ، یادتان هست آواز خواندن ها .... ابر اومد و ابر اومد   از سین کوه خبر اومد میش بره دار اومد  بز کهره دار اومد    اشتر با قطار اومد    هلهله میشو    بع بع

یادتان هست آرد جمع کردن و کماچ پختن ومهره ای در میان کماچ قرار دادن و  تقسیم کماچ بین جوانان ، یادتان هست اکبر چوپان چه کماچ بزرگی پخت و تقسیم کرد و همین محمدحسین که اکنون چند تا بچه دارد مهره را خورد و همه او را کتک زدیم و کدخدا ضامنش شد از او مهلت گرفت تا باران ببارد.  یادتان هست محمدحسین با صدای بلند می گفت :

الله خدا بارون بده    بارون بی پایون بده    بارون اگر نمی دهی   مرگی به شاه بارون بده  و از همان زمان این آقا به شاه بارون معروف شد یادتان هست ما همه  می خواندیم :

گل گیشنیزو خبر آورده ابری به سر آورده   الله خدا بارون بده    بارون بی پایون بده                           جو به اسب دارون بده      ارزن به مرغ دارون بده           گندم به اربابون بده     بارون اگر نمی دهی                  مرگی به شاه بارون بده .....

شب به سر آبادی سایه افکند کدخدا در رأس مجلس آرام نشسته بود انگار غم های دنیا با نیامدن باران روی دوشش سنگینی می کرد هر کشاورزی که وارد می شد صلوات می فرستاد چند تا از دختران آبادی های اطراف هم سبویی را پر آب سر مزار برده بودند و بر سرخاکها آب ریخته بودند تا شاید باران بیاید آنها وقتی به خانه سید آمدند عده ای با ورود آنها آواز سر دادند :

ای خداوندا به ما باران بده            رحم فرما به ما باران بده

هم به حق مصطفی ختم رسول        هم به حق مرتضی باران بده

ماگنه کاریم از جرم گناه              عذر خواهیم ای خدا باران بده

بندگانت عاجزانند ای خدا            لطف و احسانی نما باران بده

هم به جان خاتم پیغمبران              هم به جان مرتضی باران بده

از بین همه صداها صدای کهکین بلندتر بود کهکین از خاطراتش می گفت از روزهایی که قنات را نوبری ، بغل بری ، نوکنی و نای گذاری کرده است او مثل کف دست قناتها را می شناخت می گفت آب قنات بالایی نرم و هموار و بی سر و صدا است آب قنات بالایی ماده است و قنات پایینی که در کنار آن آسیابی هست چون خروشان و تند است نر است در آب همین قنات دست و پای من زبر و خشن می شود و ترک  می خورد برعکس در قنات بالایی دست و پایم نرم می شود قنات پایینی چون آبش نر است کم و زیاد می شود آب این قنات در بهار زیاد است و در پاییز کم می شود کدخدای ده بالایی که عروسش از اقوام کدخدا بود نفس عمیقی کشید و گفت خداوند به ما رحم کند ما که هر کاری از دستمان برآمده کرده ایم زنان ما چند شب جمعه گیسوان خود را پریشان کرده و خدا را به اسم پنج تن آل عبا قسم داده اند که باران بیاید ما هفت زن که نامشان فاطمه است فرستاده ایم که هفت ریگ از هفت چشمه بیاورند و برروی این ریگها دعا خوانده ایم و به طرف قنات رها کردیم که باران بیاید .

کربلایی غلام که غمی سنگین توی چشمهایش خوانده می شد سینه اش را صاف کرد و گفت یک بار دیگر من یادم هست که همین وضع پیش آمد ما آنوقتها جوان بودیم تصمیم گرفتیم که از ده پایینی چند تا گاو بدزدیم و آنها را بیاوریم سر قنات آب بخورند تا باران بیاید و آب قنات زیاد شود ولی جوانهای ده پایینی فهمیدند و آمدند و گاوهایشان را بردند و ما رفتیم جمجمه الاغی را رنگ کردیم و در آب انداختیم و جمجمه دیگری را سوزاندیم و خاکسترش را در آب قنات ریختیم او سپس از خاطرات 8 ماهه سفر به کربلا گفت و دیدن نهر علقمه و ‌آنجایی که ابوالفضل العباس با دستهای قطع شده آب را به خیمه ها می برد اشک در چشمان کربلایی جمع شد و گفت :

یارب سبب حیات حیوان بفرست        از خوان کرم نعمت الوان بفرست

از بهر لب تشنه اطفال و نبات              از دایه ابر شیر باران بفرست

مشهدی میرزا آسیابان می گفت: من هم یادم هست که سالها باران نبارید ما بدر همه خانه ها رفتیم و هر چه می دادند جمع می کردیم و شب چله دور هم جمع می شدیم و دعا می کردیم یادم هست که یک نفر را به اسم کوسه انتخاب می کردیم کوسه خیلی قوی و تنومند بود روی صورتش را پوشاندیم و زنگوله یی به کمرش بستیم وبه در خانه ها رفتیم کیسه های ما پر از قند و چای و‌ آرد می شد و حلوا درست می کردیم ...

صحبت ها گل انداخته بود سیدهم ساکت بود و پشت سر هم دستوری می داد ک از میهمانان پذیرایی شود و هیچکس از خاطر نرود و او پی گیر شام هم بود ولی همه می گفتند :سید چراخاموشی؟ او می گفت چه بگویم وقتی که شما هستید حرفی برای گفتن نیست بگذارید مردم شام بخورند آنوقت خواهم گفت برای کسانی که که نیامده اند شام ببرید هر کس که دلش میخواهد غذا همراهش ببرد به او بدهند .

شام در میان سلام و صلوات مردان و زنان خورده شد ، سکوتی سنگین برحیاط خانه سید حکم فرما بود بزرگان ابادی های اطراف و کدخدا چشم به دهان سید بودند تا چه می گوید او روضه خواند از تشنگی روز عاشورا گفت و دعا کرد . حال وهوای عجیبی بود کدخدا لب به سخن گشود و گفت من به این نتیجه    رسیده ام که قنات ما قهرکرده و در پی  جفت ماده خودش می گردد آب این قنات چند بار کم و زیاد شده باید برایش زن بگیریم دشتبان و میراب و حمامی این را بخوبی می دانند پدربزرگم می گفت که یکبار دیگر این قنات ازدواج کرده و آبش زیاد شده است باید یک نفر رابه نام زن این قنات برایش عقد کنیم .

اهالی همه پذیرفتند چند بار دیگر هم این مسئله اتفاق افتاده بود آنها از زبان پدران و پدربزرگان خود شنیده بودند یکی از  اهالی دهات بالایی گفت خدا بیامرز مشهدی سکینه زن قنات ما شده بود او ماهی یک دفعه تابستان و زمستان در آب قنات آب تنی می کرد سالانه 100 من گندم سنگ شاه و از همه محصولات صیفی و باغی به او می دادند.

خیر النساء در گوشه مجلس نشسته بود گوشه چادرش رامحکم گرفت و گفت : من خود به عقد قنات درآمده ام مرا به سر قنات بردند و و لیمه را در همانجا درست کردند اولین بشقات غذا را به من دادند و من نیمی از آن را خوردم و نیمی را در آب قنات ریختم تا آب زیاد شود در آن سال باران زیادی بارید من هیچکس را نداشتم که خرجم را بدهد مهریه مرا ماهیانه مقداری برنج و گندم و سایر محصولات تعیین کردند این کار بی حکمت نبود هم آب قنات زیاد شد و هم من از تنهایی و گرفتاری و بدبختی نجات پیدا کردم در مراسم عقدکنان من معتمدین و ریش سفیدان جمع شده بودند فردای آن روز من تنهایی به سر قنات رفتم وخود را شستم درماه های محرم و رمضان مردم بیشتر از همیشه به من کمک می کردند من شوهرم سالها قبل مرده بود و تنهایی مرا رنج می داد همه مردم با من با محبت برخورد می کردند من در اول هر ماه ظرفی آب در مادر چاه قنات می ریختم من هر وفت که هوا سرد بود و برای آب تنی مناسب نبود با آب قنات فقط وضو می گرفتم و دعا می کردم .

همه قبول کردند که راهی جز ازدواج قناتشان نمانده و اینکه چه کسی حاضر است زن قنات بشود مسئله مهمی بود همه نگاه ها متوجه زبیده بود زبیده شوهر نداشت و بچه هایش راهم از دست داده بود و تنها در خانه ای زندگی می کرد که مجاور خانه کدخدا بود او هرگز به خودش اجازه نداده بود که روی حرف کدخدا حرفی بزند با اشاره کدخدا به میان مجلس آمد و به عنوان همسر قنات انتخاب شد او راضی شد و قرار شد هفته آینده مراسم عروسی و جشن ازدواج قنات برگزار گردد .

خبر در همه جا پیچید ،  زبیده در خانه سید ماند هر کس به فرا خور حال خود برای برگزاری جشن ازدواج قنات و عروسی آب تلاش می کرد چند رأس قوچ آماده شد ، بارهای هیزم خالی شد ، جوالهای گندم سرجایش قرار گرفت نوازندگان خود را آماده کردند ، اسب سواران در محل ماندند ، هنرمندان و هنرنمایان خود را به ده رساندند پیران و بزرگسالان اعلام آمادگی کردند و هفته بعد باز هم مردم بودند و خانه کدخدا و آمادگی برای جشن عروسی آبها......

زبیده در میان زنان ده نشسته بود لباس نو و گلدار بارنگهای شادبرایش تهیه کرده بودند ، مقدمات عقد فراهم بود نقل و شیرینی بین مردم تقسیم می شد ، اسب مخصوص کدخدا تزیین شده بود و لحظه ای فراموش نشدنی فرا رسیده بود ، زبیده را سوار اسب کردند نوازندگان می نواختند دخترکان می رقصیدند پسران جوان پای کوبی می کردند و بدینسان کاروان شادی به سوی قنات راه افتاد ، درکنار قنات هم غوغایی بود جایی مخصوص فرش کرده بودند درست در کنار مظهر قنات کاروان به آنجا رسید زبیده از اسب پیاده شد و پاروی فرشهای جلوی قنات گذاشت زنان دست می زدند و زبیده توری سفید رنگی روی سرش بود ملای ده روبروی زبیده نشست وگفت آیا به من وکالت می دهی شما را به عقد قنات به ازای ماهانه 10 من گندم ، یک قابلمه روغن ، یک کیسه برنج در هرماه دربیاورم زن کدخدا و زنهای دیگر گفتند عروس رفته سر مادر چاه گل بچینه ملا برای بار دوم تکرار کرد و زنان گفتند عروس رفته سر مزرعه خوشه گندم تازه بیاره برای بار سوم ملا تکرار کرد زبیده بله را گفت زنان گفتند عروس رفته میشها و بزها و گاوها را نگاه کند تا ببیند پستانشان پر شیر شده یا نه ؟

چندین رأی قوچ سر بریده شد گلوی گوسفندا را طوری بریدند که خونشان در جوی آب مظهر قنات خطی از خون را نمایان ساخت باز دیگ ها بالا رفت و زبیده زن قنات شد و ناهار را مردم هم با کمال شوق خوردند و نوازندگان نواختند و دخترکان آتش زیر دیگها را گیراندند تا بختشان باز شود  زبیده را با کف زدن و دایره و پایکوبی و تنبک سر سفره غذا آورند و ظرف پر از آب به نشانه داماد جلویش گذاشتند و زنان فریاد زدند داماد را باید خورد .

و بدینسان بعد از ظهر آن مردها همه رفتند زنان ماندند و زبیده ، زبیده پای به درون آب قنات گذاشت و دست به دعا برداشت و ....

آن سال باران بارید بارانی که آب قنات را چند برابر کرد ومحصولات چند برابر شد و آن سال همه کشاورزان هر کدام به زبیده یک چادرشب گندم دادند و خرمن زبیده بزرگتر از خرمن همه کشاورزان بود و آن سال ، سال شادی همه مردم و شادی شاه بارون و عروس آبها هم بود .....             نویسنده : محمد برشان

 

عاشوراي حسيني  و راز جاودانگي آن در شهرستان بافت

 

بر بلنداي مسجد جامع بافت ، بر فراز بام منزل مرحوم حاجي محمد شفيعي ، بر سقف بلند منزل مرحوم حاج قاسم اعتمادي و بر گنبد هاي  سراي روشن مرحوم پرنده غيبي صداي دلنشين نواختن طبل  عزاداري  فضايي روحاني بر شهر حاكم كرده است .

با طنين حزن انگيز طبل مردم سراسيمه و عاشق وار راهي مراسم روضه خواني و عزاداري سرور آزادگان مي شوند تا  درس و سرمشق هاي عاشقي   و آزادگي را فرا گيرند.

حضور همشهريان با دل هاي غمناك و در عين حال سرشار از شور و هيجان عاشورايي  در ساعات قبل از شروع مراسم براي پيدا كردن جاي مناسب  بسيار چشمگير است ، بطوريكه با شروع مراسم ديگر جاي سوزن انداختن  هم ديگر نيست.

مرحوم درويش بهرامي پيش از روضه خواني  شروع به خواندن پا منبري مي كند، روحانيون مراسم بنا به دعوت باني جلسه يكي پس از ديگري در مراسم حضور پيدا مي كنند .

مرحوم سيد حسن موسوي ، مرحوم كربلايي حسين نيك نفس ،روحاني روشندل حاجي علي حسيني ،برهان، شيخ الرئيسي ،موحدي و...

پس از سخنراني روحانيون دسته هاي زنجيرزني حضور پيدا مي كنند و چه رسا و دل انگيز اسكندر كاشاني نوحه مي خواند.

35 تا 40 سال از آن روزگاران مي گذرد و هنوز كه هنوز است پس از اين همه سال ، حس غريب يا آشنايي در اين ايام  بافتي ها  را از سراسر كشور فرا مي خواند و چه آشنا همه مي آيند و دور هم جمع مي شوند و خاطره ها و يادها را زنده نگه مي دارند.

گرچه اين روزها در منازل مرحوم شفيعي،مرحوم حاج قاسم اعتمادي و مرحوم پرنده ديگر مراسم روضه خواني برپا نيست ، ولي مردم همواره از اين بزرگواران كه در آن روزها با كمبودهاي فراواني كه بود و چه سخاوتمندانه و زيبا اين مراسم را برپا مي كردند.یاد می کنند

در آن روزها مراسم عزاداري در منازل اين بزرگواران بر اساس هماهنگي هايي كه بعمل مي آمد برگزار مي شد: ساعت 3تا 5 بعدازظهر مراسم روضه خواني در منزل مرحوم حاج قاسم اعتمادي و منزل مرحوم حاج محمد شفيعي( كربلايي حاجي) ،ساعت 7 تا 9 شب مراسم در منزل مرحوم پرنده و يا در مساجد جامع و صاحب الزمان (عج)

صداي طبل موندگار ساعاتي قبل از مراسم نواخته مي شد، هر ضربه اي كه بر طبل زده مي شد احساس عجيبي درآدمي بوجود مي آورد. نمي دانم احساس وجد بود يا احساس حزن و اندوه ، هرچه بود احساس زيبايي بود  كه دوست داشتي پس از  شنيدن آن به نواختنش لبيك بگويي و دعوتش را اجابت كني ، يادش بخير و ياد آن بزرگواران نيز بخير و روحشان شاد باد.

در شب شام غریبان .مردم دسته دسته به منزل مرحوم حسین خان هرندی می آمدند و تمثال امام حسین (ع) را زیارت می کردند و ضمن روشن کردن شمع و دخیل بستن.نقل و نخود کشمش خود را تبرک می کردند.

يادم مي آيد در آن روزها هركس كه در اين مراسم حضور پيدا مي كرد، مي توانست سرمشق هايي از تعبد و تعقل فرا گيرد و در كلاس كربلا ،عرفان، آزادگي ،عشق و محبت ، گذشت و...را در بهترين جلوه هايش  فرا بگيرد.

 به نظر اين حقيربا گذشت سال ها  و پاي نهادن به عصر تكنولوژي ،نياز ما انسان ها به زلال عاشورابيش از پيش احساس مي شود و با پرگار عاشورا بايد عشق ، ارزشها، آزادگي و عاطفه ها را ترسيم كرد.

كاش ! ! ذهنم ياري مي كرد و از تمام همشهرياني كه در گذشته در ايام عاشورا و محرم باني مراسم بودند يادي مي كردم ، بهر حال   اگر آنها نيستند ولي هنوز سفره  امام حسيني در منازلشان پهن  و هر تاسوعا و عاشورا ميزبان سيل عزاداران است.

ياد اين بزرگواران همشهري گرامي باد (( مرحوم كربلايي حاجي شفيعي ،مرحوم حاج قاسم اعتمادي ، مرحوم پرنده غيبي ، مرحوم محمود اعتمادي ،  مرحوم حسین خان هرندی .مرحوم درويش امجدي ، مرحوم رحمت ا...خان شهابي ،مرحوم مهدي خان خوارزمي ،مرحوم سالاري ،مرحوم ابوالفتح خان شهابي ،مرحوم عباس محمدي ،مرحوم عوض محمدي و....))

 اگر شما هم كسي را يادتان آمد برايم پيام بگذاريد تا به مطلبم اضافه كنم.           حميد هرندي

 

 شب هاي چله بافت

                                                           

                                                 

 

سه چهار روز به شب چله مانده بود، ممو ، نكالو ،رضالو و اكو اسمال در  لرد مشغول بازي گوچفته بودند.

مادر مقداري هيزم،و چكت و خلاشه از تو اتاق هيزمي آورد و در بخاري ديواري ريخت و با كمي جاز آنها را روشن كرد.

مادر دخترش كبرو را صدا زد تا از تو ماسدون مقداري آلبالو خشكو، ترشاله ، پربه ، پر هلو و انجير بياورد تا آنها را در تغار بخيساند و چار ميوه شب چله را درست كند.

دو تا از بچه ها در حياط خونه خرصمي را روي سبودون گذاشته بودند تا هيلوك هيلوكو بازي كنند ممه لو خودش را از خرصم هولكون كرده بود كه هولكي شد و افتاد و چارچلنگش ور هوا رفت.

ممه لو گريه مي كرد و مادر او را يك پنجروك كند . و گفت : كوفت كاري ، زهر مار ، درد بي دوا ، چرا خودت را از خرصم هولكون مي كني ؟ نمي گي يك دفعه دو پرك  بشي ؟

صداي در خانه بلند مي شود ، صغري نونواست كه براي پختن نون اومده، صغري هفته اي دو مرتبه براي پختن نون مي آيد و هر دفعه دو تنور نون مي پزد ، هر تنور نون 11عدد مي باشد كه صغري از هر تنور يك عدد را به عنوان دستمزد بر مي دارد.

قرار است امروز صغري علاوه بر نون آبي ،نون بربري ، كپو و مقداري نون چرب شيري نيز براي شب چله بپزد.صغري از تو خم مقداري آرد مي آورد و آنها را در لگن مسي مي ريزد و شروع مي كند به چنگ زدن و خمير كردن انها

مدتي خمير را بحال خود مي گذارد، لبپوي بزرگ نونوايي و آستينو را مي آورد و در كنار تنور مي گذارد، از تو اتاق هيزمي يك بغل جاز مي آورد و در تنور مي ريزد و آنها را آتش مي زند تا تنور داغ شود.

چونه هاي خمير را با مهارت روي لبپو باز مي كند و در تنور مي چسباند.

كبرو و ممه لو سر چنگو در كنار تنور نشسته اند  تا اولين نون از تنور بيرون بيايد ،ممه لو اولين نون را مي گيرد و سراغ دباله روغن پاك مي رود  و يك قاشق روغن پاك روي نون مي مالد و شروع مي كند به خوردن

كبرو از صغري مي پرسد : شما چار ميوه درست كرده ايد؟ صغري گفت : بله ، امروز درست كرده ام.

صغري از خدا مي خواهد تو اين چله بزرگي حسابي برف و بارون ببارد، چون معتقد است در چله كوچكه بارون كم مي بارد،صغري  دلش لك زده است براي يك بارون شلخته، مي گه از بارون پريش پريشو خوشم نمي آيد ، دلم  مي خواهد بارون شلخته ببارد و روي آب قلندرو درست بشه.

مادر روبروي تنور نشسته و دوا بادي و قهوه را با آب قاطي كرده و روي پيشانيش  مي مالد.مي گه كله ام از حال رفته  و اين كار را مي كند كه كله اش به حال بيايد.

او از صغري دعوت مي كند كه شب چله براي خوردن آبگوشت شاخي و كله  گيپا به منزل ما بيايد.مادر چراغ پريموس را مي آورد و كله گوسفند را مي پلوشاند.

امشب شب چله است ، مادر صبح زود به صندوق خانه رفت و سري به چار ميوه ها زد؛ ممه لو و كبرو ديده بودند كه مادر صبح زود چند تا خوشه انگور سر كيسه و چند تا هم انار تو دولابچه صندوقخانه گذاشته بود.

در يك هماهنگي ممه لو  به كبرو پاتاقو داد تا يك تلنگ انگور و يك انار از تو دولابچه بردارند،در همين موقع ممه لو كه پايش را روي يك انار شهليده كه باعث شده بود كف صندوق خانه خزاك  بشود  ، گذاشت و  خزيد و كبرو با تلنگ انگور چار دست وپا  افتاد تو تغار چار ميوه ، تغار چارپرك شد و ممه لو انار را در هوا چاقيد و پا به فرار گذاشت.

ممه لو و كبرو سكل دو به طرف خونه صغري  دويدند .جريان شكسته شدن تغار چارميوه   خيلي زود بين دروهمسايه ها دهن به دهن گشت .

شب شده است .مادر كنار بخاري ديواري خلاشه ها و چكت ها را با انبر جابجا مي كند، ممه لو و كبرو از ترس هنوز به خونه بر نگشته اند.

صغري نونوا كلون در را مي كشد و با ممه لو و كبرو كه هر كدام از آنها ظرفي را در دست دارند وارد مي شوند.صغري ظرف چارميوه را روي لبه اجاق مي گذارد و خوشه هاي انگور را در جاميوه اي قرار مي دهد.

گلنسا همسايه ديگر با نخود و كشمش ، جوزقند ، مقداري تخمه گل روز وشيشت  وارد مي شود، مادر كماجدون  آبگوشت شاخي را مي آورد و   توده هاي حجيم گيپا را در بشقاب هاي مسي مي گذارد.

صغري از خوشحالي در پوست خود نمي گنجد ، آخر بارون شلخته مي بارد و روي آب قلندرو درست مي شود، بچه ها به بازي سنگ شيشو و اتل متل مشغولند و امشب هانيمد دلي از عزاي خوردن ميوه در مي آورند.

هوا خيلي سرد است ، مثل اينكه لهارباد اومده ، ولي ما  از دور هم نشستن همسايه ها و صميميت آنها خيلي گرممان مي شود.

 امشب شب چله هست.  اميدوارم بختتون مانند پوست هندونه سبز،لپاتون مانند دونه  هاي انار سرخ ، كامتون مثل جوزقند شيرين ،عمرتون صد تا شب چله ومشكلاتتون مانند روز اول دي كوتاه باشه.   

                

  امشب سري به بي بي ، باشو،بابا ،ننه ،دده  وكاكا بزنيد  واحوالي هم از عمو ،دايي، خاله  و عمه  بپرسيد.  الهي! مروا عروسي و دامادي  بچه هاي نازنگلو و نازك نارنجي تون باشه.

عمرتون صد شب يلدا                   دلتون قد يه دريا

توي اين شب هاي سرما               يادتون هميشه با ما                                   حميد هرندي

*****

گويش هاي محلي بافت

در مطلب بالا تلاش كردم  حدود 60 لهجه و گويش هاي محلي بافت را بكار ببرم كه به توضيح آنها مي پردازم واز اين به بعد مطالبي با عنوان گويش ها و اصطلاحات شهرستان بافت در وبلاگم براي شما عزيزان مي گذارم.

ممو(محمد) ،نكالو( لقبي است)،رضالو( رضا) ،اكو اسمال(اكبر پسر اسماعيل) ،لرد( بيرون)،چكت (تكه چوب)، خلاشه(تكه و ذره هاي  چوب و خاشاك)، كبرو( كبري)،‌ماسدون( صندوق چوبي) ،ترشاله( برگه زردآلو)، پر هلو(برگه هلو)،‌تغار (ظرف سفالي)، خرصم( قطعات چوب بلند) ،سبودون (چهارپايه اي كه سبو در آن مي گذاشتند)،هيلوك هيلوكو(بازي الاكلنگ)، ممه لو( محمد)،هولكون ( آويزان)، هولكي (دستپاچه و ترسيدن) ،چارچلنگ(چهاردست وپا)، كوفت كاري ( نفريني است )،  نون آبي(نان خانگي)، كپو (كماچ)،نون چرب شيري(نان قندي) ،خم ( ظرف سفالي بزرگ )، لبپو (  از پارچه و حصير براي باز كردن چونه درست مي شد)، آستينو( روكش پارچه اي كه براي حفاظت دست موقع نانوايي دوخته مي شد)، جاز (بوته)، دباله (ظرف روغن)،چنگو ( نشستن روي دو پا)، چار ميوه( چهار ميوه) ، چله بزرگ (از اول ديماه تا 10 بهمن)،چله كوچك( از 10 بهمن تا 29 اسفند) ،شلخته ( بارش تند باران)، پريش پريشو( باران نم نم )، قلندرو(حباب هايي كه روي آب تشكيل مي شوند)، دوا بادي( معجوني از قهوه، فلفل و هل باد و...)،  آبگوشت شاخي (كله پاچه) ،گيپا (سيرابي كه با برنج و...پر شود)، پلوشاندن (تميز كردن كله گوسفند)، دولابچه (طاقچه اي كه در داشته باشد)، پاتاقو (دست را قلاب گرفتن)،تلنگ ( خوشه كوچك انگور)، شهليده (له شده و خراب)، خزاك (ليز)،‌ چارپرك (چهار تكه )، چاقيد(گرفتن در هوا)، سكل دو (دويدن بحالت آهسته)، كلون (قفل در)،  جوزقند (برگه هلو كه داخل آن گردو باشد) ، شيشت ( سنجد)،  گل روز (آفتاب گردان)، كماجدون ( ديگ مسي )،  سنگ شيشو (بازي با سنگ) ،هانميد (حسابي )،  لهارباد ( باد سرد) ، بي بي ( مادر بزرگ)، باشو (پدر بزرگ)،‌دده (خواهر )، كاكا ( برادر)، مروا (زمان  و وعده خوش)‌، نازنگلو (مورد توجه و نازك نارنجي ) .پنجروک (نیشگون). دو پرک(دونیم). گوچفته ( بازی با توپ و چوب)

 

 

 

 

مراسم نوروز در بافت

مراسم نوروز در بافت

موضوع انشا :خاطرات نوروزبچگي هايم

9روز از نو شدن سال مي گذرد،اين  يعني 9روز است كه سال جديد كهنه شده است. ديگر از جنب و جوش و تحركي كه در پيش از تحويل سال وجود داشت ،خبري نيست.براي انجام كارهاي نيمه تمامي كه در دقيقه نود هم نتوانستم آنها را انجام بدهم ،دل و دماغي نمانده است.

بعضي از گلوپ هاي منزل را يادم رفته است تميز كنم،روي بعضي از شيشه اي در و پنجره هم لكه هايي وجود  دارد.

پاداش  تخمه هاي هندوانه اي راكه خندان كرده ام،هنوز از مادرم نگرفته ام .او هر سال با همين شگرد همه را به خندان كردن تخمه ها وا مي دارد و به هر كس كه بيش از بقيه تخمه خندان كند ،قول جايزه اي را مي دهد.

از حمام عمومي شهر وقت گرفته ايم كه ساعت چهار صبح به حمام برويم.هنوز در شهر بافت و در منزل هيچ كس حمام وجود ندارد و مردم از حمام عمومي و يكي دو حمام ديگر كه به اصطلاح نمره( دوش انفرادي)دارند استفاده مي كنند.چهار حمام عمومي در شهر وجود دارد كه عبارتند از :حمام مركز شهر(حمام مرآت که نماینده مردم بافت در مجلس می باشد)،حمام كربلايي حاجي شفيعي(حمام كلاحاجي)، حمام حاج قاسم اعتمادي ، حمام مشهدي شمسعلي كه  بصورت عمومی ونمره خصوصي دارد،حمام عمومي كه در كوچه مهدي قرار دارد (حمام احمد خانی که متعلق به احمد یوزباشی می باشد )،حمام سينايي و حمام شهرداري كه نمره خصوصي دارند.

لباس  هاي نو خود را در سارق ترمه  كنار قدحي كه در آن مقداري سفيداب،شامپو، كتيرا ،صابون ، ليف وكيسه حمامي كه پوست را از بدن مي كند ، گذاشته ام  تا صبح علي الطلوع به اتفاق پدر و برادرم به حمام برويم.

با اينكه هوا سرد است ،بخار از سنگ هاي كف حمام بلند مي شود و گرماي مطبوعي در حمام خستگي كارهاي عيد را از تن بيرون مي كند.

تمام كارهاي شست و شو و نظافت  را در حمام دو دلاك حمام انجام مي دهند،وقتي كه نوبت من مي شود،يكي از آنها  من را فرا مي خواند و با كيسه حمام و سفيداب به جانم مي افتد.اول دستها و پاهايم را كيسه مي كشد و سپس مي گويد به پشت بخواب تا شانه ها و پشتت را كيسه بكشم.سپس با ظرف آبي كه اسمش يادم نيست دو  سه ظرف آب به سر و رويم مي ريزد و با صابون و ليف ادامه كار را دنبال مي كند ،بايد چشمهايت را ببندي ،چون هيچ رحم و ترحمي وجود ندارد كه مبادا كف صابون به چشمت برود و درمرحله آخر با كتيرا و شامپو موهايت را مي شويد و آبكشي مي كند .

وقتي از حمام بيرون مي آيي،از يك كيلومتري هويداست،بو و تميزي مو و رويت حمام رفتنت را داد مي زند.به خانه كه مي آيم،در فرصتي بدور از چشم مادر خدا بيامرزم دستبردي به ماستدون مي زنم (ماستدون صندوقچه بزرگي است كه اغلب با دو در باز مي شود و شيريني هاي شب عيد در آن نگهداري مي شود) و از شيريني هاي خوشمزه آن كامي را شيرين مي كنم.

مادرم انواع و اقسام شيريني ها و آجيل ها  را يراي شب عيد تدارك ديده است ،حاج بادام،حاج گردو،كلمپه،نان برنجي،نان پرزده،پفك ،نان ماستي ،باقلوا،مارنج، حاج بادام، نان نخودي ،سوهان ،سوهان عسل ،كماچ سهن،نان شيري ،نان چرب شيري ،حلوا ،رنگينك ،نان گل و نان پنجره اي، برنجك و…  نمونه اي از شيريني  هايي است  كه تهيه شده است و در ظرف هايي كه اغلب توسط مسگرها واز حلب هاي روغن ساخته شده  چيده و در ماستدون نگهداري مي شود.

از سفره هفت سين برايتان بگويم : سفره هفت سين ما بر روي پارچه سفيد رنگي چيده مي شد و سين هايش با سين هاي سفره هاي ديگر فرقي نداشت.

مادرم مي گفت :سبزه را بعنوان تولد دو باره،حيات نو و سبز بودن،بايد بر روي سفره بگذاريم،سمنو،سمبل ثروت و فراواني و وفور،سير را بعنوان دارو و درمان، سيب سمبل زيبايي و سلامتي ،سماق نشانه رنگ طلوع آفتاب ،سركه قرمز نماد سن و صبر و عقل،سكه زرد سمبل ثروت و سنجد سمبل عشق و محبت  بر روي سفره چيده مي شد. البته تخم مرغ كه نشانه باروري ،آينه سمبل پاكي و ماهي قرمز كه نشانه زندگي بود  نيزبر روي سفره  گذاشته مي شد.

يكي از سين هايي كه تهيه  آن در شهر بافت به سختي مي شد آن را تهيه كرد سمنو بود ،چون سمنو در قنادي ها و سوپر ماركت ها به فروش نمي رفت.البته اين مشكل را همسر مرحوم پرنده حل كرده بود و با توجه به نذري كه اين خانواده داشت هر سال سمنو از طرف اين خانواده تهيه مي شد و به آشنايان  داده مي شد.

موقع تحويل سال آهنگ شادي كه با سرنا و دهل نواخته مي شد ،آمدن عيد و بهار را بشارت مي داد و سپس آغاز سال جديد با شليك توپ اعلام مي شد و روبوسي و عيدي گرفتن كه از يك تومان تجاوز نمي كرد  از ديگر خاطرات ايام خوش عيد نوروز بود.

بعد از تحويل سال و رفتن به خانواده اقوام ، آشنايان و عيدي گرفتن ،با توجه به اينكه سرگرمي وتلويزيوني  وجود نداشت ،اغلب اوقات را با دوستان  وهم بازيها مي گذرانديم.بازي هاي ما عبارت بود از :چپل بازي ،لپر بازي ، سنگ شيشو ،پاديوارو ، تخم مرغ بازي ،گردو بازي ، آندوخت پوراندخت ،گوچفته ،گوقار ،گومرزنگو، هفت سنگ ،هيلوك هيلوكو ،تاب بازي ،ماچولوس چولوس چولوس و…كه در فرصتي ديگر نحوه  بازي آنها را توضيح مي دهم.

بكي ديگر از سرگرمي هايي كه در ايام نوروز با توجه به عيدي هايي كه گرفته بوديم ،سكه انداختن در استكاني بود كه در حلب پر از آبي قرار داشت . نحوه بازي به اين طريق بود : كه مي بايست سكه را در استكاني كه در يك حلب 17كيلويي پر از آب  قرار داشت بيندازي ،اگر مي توانستي  جايزه اي معادل همان سكه  كه در استكان انداخته بودي ،مي گرفتي و اگر نمي توانستي سكه ات را باخته بودي.

و بازي ديگر پاديوارو بود كه چند نفره بازي  مي شد.همه پشت يك خط قرار مي گرفتيم و سكه هايمان را به طرف ديوار پرتاب مي كرديم ،هر كس كه سكه اش نزديك تر به ديوار بود همه سكه ها را برنده مي شد.

                          یادش بخیر.چه زود گذشت