
برای سه سالگی وبلاگ " بافت شهر من "
سه سال پیش در چنین روزی ، جنینی در دنیای مجازی نمی دانم پا یا دست به عرصه وجود گذاشت و پدر یا مادرش اسمش را " بافت شهرمن" گذاشتند و برایش شناسنامه گرفتند .
این نوزاد با همه سن کمی که دارد ، با آدم های بزرگ و فرهیخته سر و کار دارد و با همه کوچکیش دوستان بزرگی دارد که او را قبول کردند و گاه گاهی سری به او می زنند ، دوستان این نوزاد در این سه سال در تعلیم و تربیت او بسیار نقش داشتند ، اگر حرف بد زد، او را نصیحت کردند، اگر بدخط نوشت ، خطش را اصلاح کردند ، اگر انشایش بد بود ، راهنمایی اش کردند ، خلاصه این نوزاد همه دلگرمی اش همین دوستان بزرگ و فرهیخته هست ، که همواره به وجود آنان فخر فروخته و به افتخار وجود آنان در این دنیای مجازی این روزها قدم می زند.
بله من دوستان خوبی دارم و خوبی ها را دوست دارم ، دوستان من مانند ستاره ها هستند، حتی روزها که آنان را نمی بینم ، باز هم سرجاشون هستند و شب ها در تاریکی، خودشان را به من نشان می دهند و فاصله دست هایمان را با چندین فانوس ستاره پر می کنند.
روزی از روزها که داشتم در این دنیای مجازی بزرگ می شدم ، دو سه نفر غریبه که از به دنیا آمدن من در شهر بافت ناراحت بودند ، با ترکه روی دستم زدند ، دستم درد گرفت ، طوری که چند روز نتوانستم بنویسم ، ولی یک دوست به من گفت : دست هایت را دست کم نگیر ومن هم آنها را برداشتم و دوباره در باره بافت نوشتم.
یک روز داشتم در باره دلم می نوشتم ، یکی به من گفت : چرا در باره دلت می نویسی ؟
گفتم : دلم می خواهد ، گفتم : دلم تا به حال ویترین نداشته که آن را به نمایش بگذارم ، اصلاً دلم می خواهد دوستان و همشهریان بدانند در دل من چه می گذرد ، اشکال دارد ؟
گفتم : من دلم نمی خواهد مانند صفر (0) باشم و حاصلم در تفریق ، جمع و ضرب یکسان باشد ، اشکال دارد ؟
گفتم : من 28 سال از عمرم را در کوچه پس کوچه های بافت ، در کوه مهرشکاری ، کوچه مهدی ، کندر بی بی زهرا، در باغ های آلوچه و زرد آلو، در بالا باغا ، پائین باغا ،در بازار کلا حاجی ، در زمین خاکی فوتبال ، در کلوپ ورزشی ، در سفته و آسیاب جفته ، جمیل آباد و هنگو ، در منجنیق ، در گُلم مهدی آباد و باغ خواجه و.. امانت گذاشته ام و این امانت را به هیچ کس پس نمی دهم ، چون از آن خودم هست ، از آن عمرم هست ، جوانی ام هست که در شهر بافت جا گذاشته ام و با خاطراتش لذت می برم .
گفتم : چه اشکال دارد از بزرگ شدن همدیگر در بافت حرف بزنیم ، خاطره تعریف کنیم ، اصلاً چه اشکال دارد در تعریف خاطره ها ، اشک هایمان را ، چشمان خیسمان را نشان همدیگر بدهیم و دستمان را در دست همدیگر بگذاریم و آنها را بفشاریم !
گفتم : چه اشکال دارد به گنجه خیال و خاطرات هم سری بزنیم و کام خود را با حلوای هاشم قناد حلاوت بدهیم ، چه اشکال دارد حتی در عالم خیال با سرپنجه های هنرمند محمد علی تار زن سر شوق بیائیم و آنوقت برویم بازار کلاحاجی و در مراسم نیمه شعبان کلاحاجی شربت و شیرینی بخوریم و با تار محمد علی تار زن و دهل ماندگار کیفی بکنیم !
اصلاً چه اشکال دارد از قلی زردو ، از درعلی ، از خوشبخت ، از حسن حیدری ، از قارداشو ، ازفاطی دیوونه ، از کوکبو ، از...یادی بکنیم !
چه اشکالی دارد یواشکی به گنجه خاطرات خود برویم ، به مغازه مش طوطی برویم و با گفتن پسته پسته خون آن را به جوش بیاوریم و یواشکی جیبمان را از تخمه های گل روز او پر کنیم !
چه اشکال دارد با جوانان برومند شهرمان جوانی کنم و به بهانه ای نامه عاشقانه بنویسم ، یا که نام آوران و فرهیختگان شهر و دیارم را با افتخار معرفی کنم ؟
وقتی که دانستم هیچ اشکالی ندارد ، روز به روز بزرگ شدم ، وقتی که دانستم جوانان همشهری هم به من سر می زنند و از خاطرات گذشته لذت می برند ، باز نوشتم ، آنقدر نوشتم و بافت بافت گفتم که هیچ کس غیر بافتی جرأت نمی کند در خصوص شهر و دیارم بافت جلو من از بافت و بافتی بد بگوید .
من با فرهنگ ، ادب ، شعور ، استعداد و با فر بافتی بودنم هنگ و پرچمی را ساخته و بافته ام که هیچ کس توان بد گفتن به این پرچم را ندارد و در 3 سالگی وبلاگ " بافت شهر من " با افتخار اعلام می کنم : شناسنامه ام را در دستم می گیرم یا که محل تولدم را بر سینه ام می چسبانم و به نیابت از شما همشهریان حاضرم در هر مناظره ، مصاحبه و محفلی فرهنگ بافت را بر سر کسانی بکوبم که از سر بی فرهنگی و بی مایگی ، به بافت و بافتی جماعت توهین می کنند.
عذر می خواهم ، من در نوشتن این مطلب به خودم قول دادم که آن را ویرایش نکنم و هر چه بر زبانم آمد ، آن را بنویسم ، پس پوزش من را پذیرا باشید چون این مطلب بدون ویرایش می باشد و شاید خانه تکانی دلم باشد در این روزهای پایانی سال !
بله من می خواهم خانه دلم را خانه تکانی کنم ، من می خواهم دلم را بتکانم ، تا بغض ها ، کینه ها، حسد هاو ناپاکی هایش بریزند پائین و باد آنها را با خود ببرد در دوردست !
همه می توانیم دل تکانی بکنیم ، و غیر از خاطرات همه بغض ها و کینه هایش را بیرون بریزیم و آنوقت در تمیزی دل ها همدیگر را دوست داشته باشیم .
امروز وبلاگ " بافت شهر من " سه ساله شد ، دلم نمی خواهد از خستگی واژه هایم برایتان بنویسم ، دلم نمی خواهد از بعضی ناملایمات برایتان بگویم.
عزیزی می گفت : سلام سلامتی میاره ، سلامتی نشاط میاره ، نشاط شادی میاره ، شادی زندگی میاره ، زندگی زن میاره ، زن بچه میاره ، بچه دردسر میاره ، دردسر بدبختی میاره، اصلاً سنگین تری که سلام نکنی !
ولی من موافق این گفته نیستم و به شما در این صبح تازه سلام می کنم و طلوع چهارسالگی وبلاگ را به یاری خداوند منان و پشت گرمی شما نظاره می کنم.
در طلوع چهار سالگی وبلاگ ، با آب سرد و زلال گَرگِشون چشمانم را می شویم و علی گویان چهار سالگی وبلاگ را با تقدیر و تشکر از همه شما خوبان آغاز می کنم.
به رسم ادب و در آمیزه ای از شرمندگی و جسارت از اینکه در محضر فرهیختگانی همچون شما ، به خود جرأت دادم و در این سه سال با نوشته هایم اوقات با ارزش شما را گرفتم ، جز پوزش و طلب عفو بضاعتی دیگر ندارم.
از همسر و فرزندانم که این بستر را برایم فراهم کردند ، تا با فراغ بال مطالعه کنم و برایتان بنویسم ، از صمیم دل سپاسگزارم.
از همه شما دوستان و همشهریان بخاطر حمایت ها ، دلگرمی ها و احترامی که به من قائل شدید ، ممنون و متشکرم.
از منتقدان هوشمند ، از دوست و همشهری ، از غریبه آشنا ، از دوست صحرا دل کویری ، از همولایتی ، از دوست بزرگوار و همشهری عزیز که به زیبایی و با پرمایگی بر مطالبم نظر می دهد و آنها را نقد می کند و از همه و همه سپاسگزارم.
از جوانان رعنای همشهری که اجازه دادند گاهی اوقات با آنان جوانی کنم و با همه جوانی مطالب من میانسال را خواندند ، سپاسگزارم.
از دوست جوانم سید جواد میر حسینی که همواره مزاحمش بودم و هستم ، در کمال شرمندگی امید عفو دارم و یک بغل گل نرگس بخاطر همه خوبی هایش به طرفش پرت می کنم ، آقا جواد امسال هم دو پوستر زیبای این متن را به مانند پارسال به وبلاگ بافت شهر من " هدیه داده است ، که باز هم متشکرم و امیدوارم در سفر به بافت بتوانم او را همراهی کنم.

از عزیزان و مهربانان همشهری که ایام را در جلای وطن می گذرانند و همواره از محبت های آنان بهره مند شدم ، ممنون و متشکرم.
از همه مسولان شهرستان بافت که گاهی اوقات قلمم باعث رنجش آنان شد ، پوزش می خواهم و امیدوارم من را بخاطر بافت ببخشند.
پدر داشت روزنامه می خواند ، پسر او که حوصله اش سر رفته بود ، به پیش پدر رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم ، پدر که بی حوصله بود ، چند تکه روزنامه را که عکس نقشه دنیا بود ، تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت : برو درستش کن ، پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس نقشه را به پدرش داد و گفت درستش کردم .
پدر شگفت زده پرسید : نقشه جهان را از کجا یاد گرفتی ؟
پسر گفت : من عکس آن آدم پشت صفحه را درست کردم ، وقتی آدم ها درست شوند ، دنیا هم درست می شه .
راستی ! دلم می خواهد درست بشوم شاید بتوانم گوشه ای از بافت را درست کنم. دوستتان دارم.حمید هرندی