فرش گسترده و بی آلایش کلوت ها زیر پای گردشگران

کلوت های شهداد زیبایی خود را به رخ کشیدند

از دریا و سبزی و خرمی خبری نیست ،  برهوت  برهنگی و عریانی طبیعت است و  یک دنیا  عاشق صحرا دل  که  آمده اند شگفتی طبیعت را نظاره کنند.

اینجا شمال کشور نیست که  به جنگل ها و  دریایش بنازی ، اینجا به لختی و برهنگی طبیعت و به صحرایش که  هیچ بر تن ندارن فخر می فروشی ، اینجا تا چشم می بیند ، طبیعت لخت و برهنه را می بینی که برجستگی ها و پستی بلندی هایش را به شکلی زیبا و بدیع نمایان ساخته و ادعا می کند که در جهان بی نظیر است.

اینجا بیابان لوت است ، اینجا دشت برهوت است ، اینجا کلوت است .

اینجا از رنگ سبز خبری نیست ، طبیعت اینجا تا به حال رنگ سبز و سبزی را به چشم ندیده است ، رنگ زرد اینجا جولان می دهد ، در عرصه ای به مساحت 11 هزار کیلومتر مربع ،  نقشه ایران عزیز را اگر در طبیعت بی آلایش اینجا پهن کنی ، می توانی در عرض 80 کیلومتر و طول 145 کیلومتر ، پدیده ای را ببینی که به آن کلوت های شهداد می گویند.

این کلوت ها چند سالی است  به دور از چشم جنگل بخود آمده اند و آنقدر به زیبایی خود فخر فروختند و ادعا کردند ، تا هزاران عاشق صحرا دل و گردشگر ،  مشتاقانه به سویش آمدند ، تا ادعاهایش را ببیند.

کلوت زیبای  ما ادعا کرده بود ،  آسمانش پاک ترین آسمان ،  ستاره هایش  چشمک زن ترین ستاره ها ، خورشیدش تابناک ترین خورشید ، لایه اوزونش سالم ترین لایه اوزون ، زمین هایش پاک ترین زمین و ساختمان هایش متنوع ترین و منحصرترین ساختمان های روی زمینند.

برایتان نگفتم : کلوت شهداد ، ادعا کرده بود بزرگترین شهر کلوخی دنیا و کم ارتفاع ترین عارضه طبیعی نیز می باشد و این همه ادعا و شگفتی  را می خواست در جشنواره خود برای هزاران گردشگر و مشتاق به رخ بکشد و ثابت کند.

شب بود و دنیایی از سکوت و آرامش کلوت  و چادرها و آلاچیق هایی که  هزاران چشم از درون آنها به آسمان  خیره شده بود تا خرمن خرمن ستاره بچیند ، آنقدر ستاره در آسمان بود که می شد برای هر آشنا و عزیزی یکی از آنها را از آسمان بچینی و در دلت بگذاری و برای آنان به سوغات ببری.

 صبح بود ، خورشید شکوه طلوعش را به تماشا گذاشته بود ،  نبض زندگی با طلوع خورشید کلوت آغاز شده بود ، چشمان کلوت ندیده محو  ساختمان هایی شده بودند که انگاری توسط بشر بنا شده ، ساختمان هایی که  معمارشان باد است و آب ، ساختمان هایی که توسط فرسایش بادی و آبی در گذر زمان ساخته شده اند و  در جویبار زمانه آنقدر تغییر و تحول در خود بوجود آورده اند که این روزها در مقابل زیبایی های جنگل و دریا برای خود جا باز کرده اند تا از این سو و آن سوی این مرز پرگهر به تماشایش بیایند و گندم بریان و رودخانه شور و دیگر پدیده هایش را با شگفتی ببینند .

تن زمین در نقطه ای از کلوت ها ، در مقابل تابش سوزان خورشید آنقدر برشته و سوخته است که  نامش را گندم بریان بگویند ، در نقطه ای دیگر از کلوت ها انگاری  تخم مرغ در دل زمین کاشته اند ،  پدیده هایی آهکی تخم مرغی شکل ، تو را وا می دارد که دقایقی در کنارشان بایستی و با تعجب  و شگفتی آنها نظاره کنی.  

در جشنواره کلوت شهداد ، همه بودند ، استاندار ، فرماندار ، نمایندگان مردم در مجلس شورای اسلامی  ، تنی چند از هنرمندان، دوستداران طبیعت و بیابان و پروفسور کردوانی که به گردن کلوت حق بسیار دارد و می شود گفت : او بود که با سختی های بسیار و تحمل گرما و تشنگی و گرسنگی بسیار ، روزها در عمق کلوت پیاده راه رفت و  برای کلوت شناسنامه گرفت .

 

 

 

 

 

 

 

 

              خیابان سیدا

                                   

درختان بید و چنار سر به فلک کشیده ،  باغ های سرسبز و پر میوه ،  طراوت ، شادابی و دنیایی مملو از خاطره ، یادش بخیر ، چقدر در این خیابان خاطره ها را بر جای گذاشتیم .

باغ های سرسبز و باطراوت این خیابان پاتوق مفرحی بود برای درس خواندن ، هر کس بنا بر آشنایی ،  باغی را در قلمرو خود داشت ،  هر سپیده  در پناه سایه ای از درختان شاداب و با طراوت باغ های این خیابان با  کتابی زیر بغل گرفته ، جا خوش می کردیم ، بنفشه بود و عطر خوش گل درختان گیلاس و بِه و بوی پونه و  لذت بردن به هزار بهونه

در زمستان که برف می بارید ، خیابان سیدا اوج زیبائیش را به رخ همه می کشید ، درختان بید و چنار ، انگاری با لباس سپید سر تعظیم برایت فرو می آوردند و تو را به رد گذاشتن بر سپیدی برف دعوت می کردند ، شیب ملایمی که این خیابان داشت ، به پیست اسکی  جسوران هم سن و سالان آن روزهای من تبدیل می شد که  با بی پروایی تا نیمی از خیابان  را چه شادمانه سر می خوردند.

آن روزها شهر بافت ، بسیار پر آب بود و هنوز آسمان و ابرها دست ودل باز بودند و خست و خواری این روزها را نداشتند ، وقتی در این خیابان قدم می زدی ، صدای جاری شدن آب و چَهچه بلبل  و صدای کوکوی پرنده شانه بسری که ملکه زیبایی پرندگان بود ، آنقدر تو را به دنیای دیگر می برد که همه چیز را دوست می داشتی و چقدر مهربانی هایت افزون می گشت.

چند روز پیش عزیزی از من پرسید : چرا به این خیابان ( سیدا ) می گفتند ؟ به سال های دور رفتم ، مرحوم سید اسدالله که همواره او را با کت و شلوار دیده بودم ، به یادم آمد ،  وجود  آن مرحوم را دلیلی برای نامگذاری این خیابان  دانستم ، در ابتدای این خیابان مرحوم سید اسدالله ، خانواده های هاشمی ،  شاهرخی ، عسکری ، خانی و...زندگی می کردند و شاید موجه ترین دلیل برای نامگذاری این خیابان در سال های دور  به نام سیدا و در امروز به نام هاشمی وجود همان بزرگواران می باشد.

راستی ! از خیابان سیدای آن روزگاران و خیابان هاشمی این روزها چه خبر ؟

می گویند : عابرپیاده ای در جوی آبی که حدود چهل سال پیش احداث شد و قرار بود سرپوشیده شود ، در تاریکی شب سرنگون شده و دست و پایش این روزها در گچ است !

می گویند  :  موتور سواری  که همسرو یگانه پسرش را نیز بر ترک داشت ، در جوی خالی از آب این خیابان سرنگون شده و در بستر بیماری است !

می گویند : در جوی آب این خیابان به جای آب که مظهر پاکی و زلالی هست ، آنقدر زباله و نخاله جمع شده است که  آب از جاری شدن در آن خجالت می کشد !

می گویند : این خیابان نقش کمربندی جاده  بافت- ارزوئیه- بندرعباس را آبروداری می کند !

اینها را همه می گویند ، ولی شهردار محترم چه می گوید ؟

آیا پوشاندن این جوی آب که باعث تعریض شدن خیابان هم می شود ، در پس حدود چهل سال، هنوز اعتباری را به خود تخصیص نداده است  ؟

اگر قرار هست روزی آب های سد مخزنی بافت ، به سوی این خیابان روان شوند و  حق درختان خشک شده و باغات بی روح این خیابان را بدهند ، آیا به این جوی آب نباید توجه ای شود؟

اگر جواب مثبت است  یا علی  و اگر جواب منفی است خاک را بر آن بریزید و یادگار رد آب را مدفون کنید.

راستی شهردار چه می گوید ؟                   حمید هرندی

 

نمایشگاه کتاب و شب بافت

 

این روزها شهر کرمان ، میزبان میلیون ها جلد کتاب است که ما را به خواندن و مطالعه مهمان می کند ، نمایشگاه کتاب امسال شب های بیاد ماندنی را برای هم استانی ها رقم زد و هر شب آن به یک شهرستان اختصاص داشت .

دیشب ، شب بافت بود و من بی بضاعت هم از سوی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان بافت به این مراسم دعوت شدم تا چند لحظه ای برای مهمانان صحبت کنم.

فکر کردم در این شب ، هیچ چیز بهتر از این نیست که با مهمانان این مراسم که اکثراً همشهریان بافتی بودند ، با لهجه و گویش بافتی صحبت کنم و به فرهنگ و آداب و گویش شهر و دیارم بافت فخر بفروشم.

پس از اجرای  دلنشین گروه موسیقی صدف که رهبری آن را هنرمند فرهیخته شهرمان آقای منوچهر افراسیابی به عهده داشتند و حال و هوای عاطفی ویژه ای به مراسم دادند ، بنده به پشت تریبون فرا خوانده شدم و با همشهریان و مهمانان این گونه سخن گفتم :

                                                         به نام خدا

دیروز از ارشاد بافت زنگ زدن که امشو ، شو بافته  و برا تو هم که چند سالی از بافت زدی لَرد، یک پُتورو وقتی گذاشتیم که بیای و حرف بزنی.

اولش خیلی خوشحال شدم و وَر جِکیدم و کُلی پیش همکارام ، قورت و قوپوز رفتم، بعدش از خنده ریتومال شدم ، چونکه من هیچی بلد نبودم حرف بزنم.

خودمو  دادم به جد سید برات و یاد حرف مش غلامسین افتادم که می گفت : اَ شهر خودت در شود، اَ لفظ خودت در نشو ، گفتم می رم بالا چون بحث کتاب و فرهنگ هست ، از آداب و رسوم بافت  با  لهجه  بافتی حرف می زنم .

همی که می خواستم از خونه بیام لَرد و بیام سی نمایشگاه ، یکی مث میل مصطفی جلوم ظاهر شد ، مأمور سرشماری بود.

گفت : اومدیم شما را بشماریم ، تا سجل منو دید و فهمید من بافتیم ، مث کَک پرید تو هوا ، گفت : منم بافتیم ، اون همکارم هم بافتیه ، اون یکی همکارم هم که در اون خونه هس ، بافتیه ، بافتیا مث مور و ملخ هوریز کردن کرمون.

گفت : هشکه وَر هشکه نیس ، تا بحال 50 هزار تا بافتی تو کرمون شمردیم ، بدبخت آقا ممدخان قاجار که برا گرفتن کرمون چقدر آدم کشت و چقدر چشم از کاسه در اورد ، ماشاالله بافتی ها بدون خونریزی کرمون رو گرفتن .

از هر 5 تا دکتری که تو کرمون هس  سه تاشون بافتین ، او دو تا هم حتماً جد و آبادشون بافتین

اون همکارش مث آدما هفتوکی از راه رسید و کُلیته اش را درست کردو گفت : بَچا ای خونه هم بافتین ، سه تا دانشجو پزشکی دارن .

گفتم : چرا ایجوری حرف می زنی ؟ چی تو کُفتته ، گفت : هیچی ، به بچه لُلویی تو ای خونه بود ، گفتم برو یک کُفت اب بیار بخورم ، حیوونی رفت یه مشت جوزقند و پر هلو اورد و من یه جوزقندی گذاشتم تو کُفتم.

به آنها گفتم : اجازه می دین ، من برم ، من باید برم نمایشگاه کتاب ، امشو شو بافته ، مَ قراره اوجا حرف بزنم.

گفت : هادربیدار باش ، که همچی هانمید سخنرانی کنی و از خجالت اونایی که در مورد بافت بد حرف می زنن در آیی!

گفتم : راستی به نظر شما من در باره چی حرف بزنم ؟

گفت : گِل بیار گِل اُشترو درست کن ، تو می خوای بری اوجا حرف بزنی و چار تا کلمه بگی و حکماً بن کتاب هم بگیری ، اووَخ من بگم چی حرف بزنی ؟

تازه ! اگه ما بگیم چی بگو ، تو که نمی گی ، تازه اگه بگی هم رئیس ارشاد و مدیر کل ارشاد از دستت می رنجن و بن کتاب هم به تو نمی دن.

نه تو بگو ، اونا نازنگُلو و نازک نارنجی نیستن و ناراحت نمی شن ، بگو من چی بگم ؟

خوب بگو : هِشوَخ فکر کردین چرا کتابخونه کلاسین نیک نفس که خدابیامرز زمینش را برای کتابخونه به ارشاد داد ، ای روزا شده اداره ارشاد؟

اگه اونا جواب دادن که بهتر ، اگه جواب ندادن ، چند تا کلمه قلمبه سلمبه بگو و ادبیاتی حرف بزن و بیا پائین تا نوبت بقیه هم برسه ، گفتم : باشه

لحظاتی خودم را می سپارم به طبیعت هزار رنگ بافت ، به پائیز دل انگیزش که رنگین کمان آسمانش بهترین رنگین کمان دنیاست.

به مردم ادیب و فرهیخته شهرم درودی می فرستم و به آنان که در سال 1350 اولین کتابخانه شهرم بافت را در پارک کودک بنا نهادند ، تعظیمی می کنم و به آقای عباسلو ، به خانم ابوالوردی ، خضری ،خادم زاده خسته نباشید عرض می کنم که غبار از روی کتاب ها چه بسیار زدودند.

در مقابل نویسندگان و مترجمان شهر و دیارم بافت :دکتر شهیندخت خوارزمی ،  اکبر نقوی ، محمد برشان ،دکتر پدرام نیک نفس ، اسفندیارپور ، دکتر ضیاالدین نیک نفس ، فرهادی ، عیسی معینی ، پورچنگیز ، خانم اخلاص پور ، حاجی زاده ، محسن شفیعی ، خانم ساره شهابی ، عیسی مرادی ، ابواقاسم سالاری ، نجم الدینی و شاعران مرز و بومم بافت : آقای حسنخانی ، محدث ، حمزه ای ، سلطانی ، خانم جهانشاهی ، ابرقویی و شاعر سپد موی آقای اسکندر کاشانی زانو می زنم و می گویم :هادر خودتون باشین و ماره سبزویی رو کولتون بزنین که اونایی که چشم دیدن بافتیا رو ندارن ، چشمتون نکنن.

صحبتم را خاتمه دادم و در پایین جایگاه مدیر کل فرهنگ  و ارشاد اسلامی استان   ضمن تشکر قول داد : که با احداث اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی بافت ، کتابخانه نیک نفس دوباره به حالت اول بر می گردد .

لازم می دانم از آقای محمدی رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی بافت که در برگزاری این مراسم  کمال زحمت و تلاش را داشتند ، تشکر کنم.      حمید هرندی

معنی واژه ها و اصطلاحات :

شو : شب     برا : برای      لَرد : بیرون    پُتورو : اندک ، یک مقدار    ورجکیدم : به هوا پریدم     قورت :  فخر فروختن

قوپوز : فخرفروختن      ریتومال : خنده زیاد    سی : سمت ، جهت      مث : مثل    سجل : شناسنامه   هس : هست

اَ شهر خودت در شو ، اَ لفظ خودت در نشو : اصل و گویش خودن را از یاد مبر   میل مصطفی : بی حرکت ، ایستاده

مور و ملخ : شلوغ           هوریز کردن : یورش بردن          هفتوکی : با عجله       کُلیته : مغنعه     کُفت : یک مقدار

یک کُفت آب : یک مقدار آب      تو کُفتته : تو دهانته         هادر بیدار : مواظب بودن      هانمید : درست حسابی

گل بیار گل اشترو درست کن : ضرب المثلی است ( کار به مرحله سخت رسیدن )            نازنگلو : دردانه

نازک نارنجی : دردانه ، ننر        هشوَخ : هیچ وقت      هادر : مواظب   مارسبزو : مهره سبز       کول : شانه

سلام مهربان

                                                          سلام مهربان

                مطالب جدیدتر در سایت " بافت شهر من "  قابل مشاهده است

                                         www.bafteman.com                            

روزفرهنگ عمومی  و یادی از مرحوم حاج حسین نیک نفس

                                     

حاج حسین نیکس ، کربلایی حسین نیک نفس ، کربلایی حسین زرگر  ، حاج حسین زرگر ، اینها نام و نشان کسی است ، که نفسی نیک داشت  و نَفَسی نیک تر و دستانی که همواره  از آنها طلا و نقره می بارید  وبوی گُل می داد.

رد پای آن مرد نیک ، از سال های دور ، از سال 1304 در رابر و بافت ، در سیر و سیاحت ، در مراسم مذهبی ، در صنعت زرگری  ، در گُل و گُلستان  و از همه مهمتر در فرهنگ کتابخوانی هنوز که هنوز هست ، نقشی برجا و بجا بوده است.

با اینکه متولد 1280 شمسی در کرمان بود ، رابری ها او را رابری و بافتی ها او را بافتی می دانستند  و این همشهری دانستن به این خاطربود که آن مرحوم ، در سفری به رابر در سال 1304 و علاقمندی به این منطقه خوش آب و هوا سکونت در آنجا را انتخاب کرد و مقیم شهرستان رابر شده بود.

مرحوم حاج حسین نیک نفس ،  بنا به پیشینه خانوادگی  که همه زرگر بودند ، زرگری را از پدر و عمویش آموخت و در این حرفه استاد ماهری شد  و در پس همین تبحر بود که او را کربلایی حسین زرگر و سپس حاج حسین زرگر خطاب می کردند.

  در آن سال ها در منطقه بافت ، صنعتگر ماهری نبود ولی او که اصول صنعت را به درستی آموخته بود ، علاوه بر زرگری در انجام هر کار صنعتی دیگری نیز در نمی ماند .

آن مرحوم 12 سال در رابر زندگی کرد ودر این 12 سال همواره در گشت و گذار و سیر و سیاحت بود ، مرحوم نیک نفس در سال 1316 بافت  را محیط مناسب تری  برای کار و تلاش  تشخیص می دهد و از همین سال در بافت ساکن می شود.

یادش بخیر ، چقدر شیفته اهل بیت و ائمه اطهار (ع) بود ، 6 بار با  الاغ و کشتی به کربلا و دو بار هم به سفر حج  رفته بود و همین سفرها  و  سیر وسیاحت ها و مطالعه ای که همواره داشت ، از او چهره ای عارف و معلم ساخته بود.

وقتی در محفل عرفانی او افتخار حضور داشتی ، باورش برایت سخت بود که تحصیلات رسمی ندارد، در فقه و عرفان آنقدر مطالعه داشت که بر فراز منبر برود و پند و اندرز را برای شیفتگان و مریدان درس بدهد و به عنوان اولین پیشنماز مسجد جامع بافت پس از انقلاب مطرح باشد.

حاج حسین روح و روانی لطیف داشت ، آنقدر لطیف که درسجاده  پهن شده در کنار باغچه   ، پیشانی بر مهر نمازی می گذاشت که یک برگ گُل بود.

علاقمندی به گل  و گلکاری و تکثیر درختان میوه از او متخصص صاحب نظری را خلق کرده بود ، که در شهرستان بافت شهره عام و خاص بود و نقش زیادی در آن زمان روی اصلاح  درختان میوه  و تکثیر گل هایی را داشت که شاید در آن زمان   هنوز در بافت کسی آنها را نمی شناخت  ، اگر حافظه ام یاری کند ، گل رز  را ان مرحوم به بافت آورد و تکثیر کرد.

خصلت پسندیده و نیکی که آن مرحوم در درختکاری و گلکاری داشت ، این بود که زیبایی گل و رایحه خوشش را فقط برای خود نمی خواست و همواره به دوستان و آشنایان گُل بازش ، گل را هدیه می داد.

پاداش نَفس نیک  و نَفَس گرم آن مرحوم ، کانون گرم خانواده ای بود که خداوند به آن مرحوم عطا کرده بود ، در این کانون مهر و صفا ، نجیب بانویی ، همسری آن مرحوم را  در جویبار زمانه  همراهی می کرد که نامش سکینه بود.

خانه ما افتخار همجواری و همسایگی با خانه مرحوم نیک نفس نصیبش شده بود و همین همسایگی سبب شده بود  که مرحوم بی بی سکینه را  به خاطر خصلت های پسندیده و مادرانه اش  اندازه مادرم دوست داشته باشم.

 یادم می آید در سال های قبل از انقلاب ، یک سنت پسندیده از سوی مسوولان در روز مادر برگزار می شد و آن انتخاب مادر نمونه و شایسته سال بود که یک سال مرحوم بی بی سکینه به عنوان مادر نمونه و شایسته بافت انتخاب شد.

در سال 1357 این مادر نمونه و مهربان از دنیا رفت ، حاج حسین نیز تا سال 1360 در بافت زندگی کرد و سپس به کرمان آمد و کار زرگری را در کرمان نیز ادامه داد  و در مغازه زرگری خود در کنار زرو طلا ، گل رز و صفا به رایگان هدیه می داد ، مغازه حاج حسین در کرمان نیز مانند شهر بافت  پاتوق دوستان عارف و فقیهش بود و تا یک روز قبل از مرگش باز بود و در آن فعالیت می کرد .

مرحوم حاج حسین 88 سال از خداوند عمر با لذت گرفت و حتی  رفتنش را خداوند در روزی قرار داد ، که او عاشق و دلباخته حماسه سرای آن روز بود  ، حاج حسین نیک نفس در روز عاشورای حسینی و در سال 1368 به دیار باقی شتافت و فرزندان برومندش تکیه کلامش را بر سنگ قبرش نوشتند : حق

مرحوم حاج حسین ، که بخش اعظمی از زندگیش را در مطالعه و کتاب و کتابخوانی  صرف کرده بود ، یک سال قبل از فوتش موضوع کتابخانه شدن خانه اش را برای فرزندان مطرح کرده بود و فرزندان پس از مرگ پدر ، به خواسته او جامه عمل پوشاندند و خانه آن مرحوم را برای ایجاد کتابخانه ، به اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی کرمان واگذار کردند.

و اکنون کتابخانه مرحوم نیک نفس ، بر خلاف خواسته و وصیت آن مرحوم و متن واگذاری آن توسط فرزندان ، به اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی بافت تغییر کاربری داده است .

وما مانده ایم با هزار اما و چرا و پاسخ مسوولان؟       حمید هرندی

این مطلب در روزنامه آوای بافت در تاریخ ۲۱/۸/۹۰ در شماره ۱۵۰ به قلم اینجانب درج شد .

 

                     ماجرای مش غلامحسین و نیروهای سرشماری

         

مأمور سرشماری هر سووالی که از مش غلامسین می کرد ، او جواب نمی داد و حرف نمی زد

کوکب همسر مش غلامسین عصبانی شد و گفت : مردکه چرا لال شدی و جواب  ماموران سرشماری را نمی دهی ؟

مش غلامسین عصبانی شد و داد زد : آخه زن ، تو نمی فهمی ، همین دو سال پیش بود که تو خوشه بندی اینا ما را شمردن و از همه چیزمان با خبر شدن .

تازه پس ما کُد ملی نداریم  ، هر نفر ما یک کد داره ، یعنی تعداد کدهای ملی می شود جمعیت کشور ، حالا فهمیدی من چرا جواب نمی دهم ؟

کوکب خانم گفت : بگذار یک مرتبه دیگر ما را بشمارند تا بفهند چند نفریم، شاید خدا کریمه آنوقت حسابمان کردند.

مش غلامسین گفت: من جواب نمی دهم ، خودت خواستی به آنها جواب بده .

کوکب خانم به مأمور سرشماری گفت : بیا ننه خودم به سووالات تو پاسخ بدهم .

ببین ننه ، ما یک 20 سالی  می شه که هیچ زاد و وولدی نداشته ایم ، 2 تا بچه داریم که هر دو تا لیسانس دارند ، یکی از اونها راننده تاکسی هست و او یکیش هم روزها خیابونها رو گز می کنه  .

حالا ننه فهمیدی نرخ بیکاری تو خونه ما چند درصده ، پس وضعیت اشتغال را هم فهمیدی .

مش غلامسین 55 سال داره و من 51 سال عمر از خدا گرفتم ، جنس مش غلامسین  به اصطلاح از نوع زمخته ، یعنی مرد خونه هست و من هم زن خونه هستم ، هیچ جابجابی هم نداشتیم ، وضعیت اقتصادی ما هم  بد نیست ، شب سال تا شب سال ، یک پلویی می زنیم تو رگ .

راستی !  برا مش غلامسین یک پیامک از طرف دانشگاه آزاد اومده ، می خوا بره  دانشگاه آزاد واحد گریغون ، کارشناسی ارشد بخونه  .

ننه حالا که تو داری ما را می شمری ، می گن بعد از این سرشماری برنامه ریزی می کنن ، معلوم برنامه ای هم برا این خراب شده بافت دارن که از این وضع بیرون بیا ، یادمه سال 1385 که اومدن ما را شمردن ، بافت رابر را داشت ، ارزوئیه را داشت ، خدا کنه تو سرشماری 1395 گوغر و بزنجون را هم از بافت بگیرن و خیال همه راحت بشه . ننه بافت را هم شمردی ؟

مش غلامسین  داد زد ، زن تو کی می خوای دست از این حرفا سیاسی برداری ، بدبختمون می کنی ، یک دفعه ما را نمی شمرن  و همین 4 قرون یارانه را هم به ما نمی دن.

آقا اگه می شه ، اون قسمت که کوکب  در مورد بافت گفت ، خط بزن ، بافت بهترین جای دنیایه ، بافت تو سرشماری بعدی با تلاش نماینده و دیگر مسوولانش حتماً استان می شه .

مامور سرشماری از کوکب خانم پرسید : شما  رایانه هم در خانه دارید؟ کوکب گفت : تو خونه نداریم ، هر ماه پول یارانه را می ریزن تو حساب این آقا که سرپرست خونه هست !

مش غلامسین که از خنده روده بر شده بود ، گفت : کوکب آبروم را بردی ، اون که می گی یارانه است ، ای آقا رایانه را می گه ، کوکب گفت : وای ننه من درست صدات را نشنفتم ، بله ما رایانه داریم ، به اینترنت پرسرعت هم وصل هستیم ،  سرعت اینترنت ایقدر اینجا زیاده که مش غلامسین هر صبح که می خوا بره اداره  ، به آدرس ایمیلش می ره و تا  ظهر حتماً ایمیلش باز شده.

آقا ، راستی ! کاندیدای انتخابات مجلس در بافت را هم شمرده ای؟ خدا کنه اونا رو تو بافت بشمرن ، تا اونجایی که من خبر دارم ، دوتا شون را تو تهرون شمردن ، یکیشون را تو کرمون شمردن ، دو تاشون را هنوز نشمردن و یکی از اونها هم فکر کنم ای دفعه تن به شمردن نده  .

ننه ، من دیگه کار دارم ، حالا که مارا شمردی ، به مسوولان و برنامه ریزان بگو ، مارا حساب کنن .

گزارشی از مراسم  دامادی پسرم پیوند

              

                                 به نام دلدار مهر آفرین

       آنان که گل ها را دوست دارند از خود گل دوست داشتنی ترند

در بیست  و هفتمین روز ماه مهر و دوستی ، دو گل زندگی ما ، سارا و پیوند ، در گلستانی از گل های صد رنگ امید ، همسری و همرهی خود را جشن می گیرند.

آنان از ساعت 7 شب در تالار شقایق هفت باغ ، منتظر دیدن گل روی شما هستند.

                               چه گلستانی می شود آن روز

                             سیف الدینی                      هرندی

انگار همین دیروز بود که  در رویاهای پدرانه خود آرزو می کردم که فرزند خردسالم پیوند بزرگ شود ، درس بخواند ، دانشگاه برود و در پس این آرزوها داماد شود.

پیوند بزرگ شد ، باز هم بزرگ تر شد ، آنقدر بزرگ شد که جرأت پیدا کرد  تا  زندگیش را  به مهربان دختری از دیار دوستی و مهربانی  پیوند  زند.

یادم می آید سال قبل در چنین روزهایی  لحظات غریبی داشتم  ، مانند دیگر پدران آرزومند ، غریبی لحظاتم را در دیدن آن مهربان دختری جستجو می کردم که پیوندم  می خواست  شادی ها و غم هایش  را با او پیوند زند.

 روزی که او را دیدم ، آن لحظات غریب ، آنقدر زود برایم آشنا شد که باورش هم برای خودم نا آشنا بود ، این ناآشنایی شاید به  انتظار من و دیگر پدرانی بر می گردد که  دختر ندارند و همواره  لذت دختر داشتن  را در عروس خود جستجو می کنند .

همان روزها  به رسم شیرین نامه نگاری  و درد دل با دختری که پس از سال ها به سراغ پدر آمده است ، برایش نامه ها نوشتم ، نامه هایی که  در آن تمرین دیدن دخترم را به چشمان و قلبم لحظه به لحظه می دادم تا با مهربانی بر روی چشمم پا بگذارد و از آنجا به دالان و دهلیزهای قلبم وارد شود ، فکر می کردم روزی که برای نخستین بار او را می بینم ، باید عروسکی با چشمان عسلی رنگ به بهانه جلب نگاهش در دست بگیرم تا شیفته وار با شیطنت های دخترانه اش از سر و کولم بالا رود و حس دختر داشتن را برایم تعریف کند.

آن روزها برایش از نجوای گُل میخک  و صمیمیت گل نرگس و سخاوت باران حرف زده بودم و به یادش آورده بودم که پدر همه هستی و رویاهایش را به شکوفایی احساس او پیوند زده است و دلش می خواهد همه لحظه های او و پیوند را به خدا بسپارد تا با دلی سبز و پر امید و مملو از آرامش به سعادت برسد.

نوشته  بودم یاد قلبت باشد که گُل صد رنگ امید ، گُل فردای سپید را به پیوند داده ایم تا همره و همپای تو به سعادت پیوند زند.

از آن روزها یک سال گذشت  و اینک خود را برای برگزاری جشن آغاز زندگی مشترک تو و پیوند آماده می کنم.

کلید و استارت برگزاری چنین مراسم هایی با تهیه کارت دعوت آغاز می شود و من هم مانند دیگر پدران ، چند روزی قبل از برگزاری مراسم طبق معمول برای انتخاب کارت و متن آن می بایست به چاپخانه مراجعه کنم .

دوست داشتم متن کارت  تکراری نباشد و نوشته آن با متن کارت های معمول در آلبوم چاپخانه ها فرق داشته باشد ،پس از تهیه متن و چاپ و توزیع آن بین دوستان و آشنایان به دنبال دیگر مقدمات کار رفتم.

پس از دعوت از عزیزان ، آستین ها بالا زده شد تا مقدمات پذیرایی بیش از 350 نفر مهمان فراهم شود ، خوشبختانه هنوز پایبندی به آداب و رسوم شهرم بافت تا حدودی در خانواده ما بر جای مانده است و همسرم مصمم بود تا در حد توان شیرینی مراسم را خودش تهیه کند .

کار سخت و پرزحمتی بود ولی با همت تنی چند ازنزدیکان و دوستان خانوادگی  ، شش نوع شیرینی مراسم ، پس از چند روز تهیه شد که این شش نوع عبارت بودند از : نان برنجی ، باقلوا پسته ،باقلوا بادام ، سابله ،نان نخودی وقطاب

هر چه به روز برگزاری مراسم نزدیک تر می شدیم ، حجم کارها و هماهنگی ها   بیشتر می شد ، حلاوت برگزاری چنین مراسمی با استرس حاصله  ، معجونی از رفتار ، کردار و گفتار ناشناخته  در من بوجود آورده بود که این معجون ترکیبی غیر از آرزوی های رنگ و وارنگ برگزاری هرچه بهتر مراسم  در بر نداشت .

سفارش شام از چندین روز قبل به تالار داده شده بود و برای هماهنگی و چیدمان و نحوه پذیرایی دو روز قبل از مراسم به تالار مراجعه کردم .

یک روز به برگزاری مراسم ، هماهنگی های لازم  با فیلمبردار ، گُل فروشی ،  آرایشگاه ، شیرینی فروشی ( برای تهیه کیک) و...انجام شد و در همین روز میوه مراسم شامل : موز ، پرتقال ، سیب و خیار تهیه و پس از شستشو در روز مراسم به تالار تحویل داده شد.

آخرین هماهنگی ها و پیگیری ها ساعاتی قبل از مراسم  صورت گرفت وبازدیدی از تالار ، نحوه پذیرایی و چیدمان میز و صندلی ها و...به عمل آمد ، دسرها و مسقطی هایی که با سرپنجه های هنرمند همسرم تهیه شده بود ، تحویل تالار شد.

روز بیست و هفتم مهر ماه فرا می رسد ، در کنار جویبار زمانه ، خاطرات بزرگ شدن پیوند را دنبال می کنم ، خاطرات خیس و بغض آ لودی که پسرم پیوند با نجابت و پاکی پشت سر گذاشته است  و امروز با پشت سرگذاشتن 26 بهار ، زیباترین  لحظات را برای من عینیت بخشیده است ، امروز پیوند همره و همسر خود را برای تقسیم زیستن  ، همراه خود کرده است .کاش ! شاعر بودم ، اگر بودم ، ناب ترین شعر زمان را برای او و همسرش می سرودم .

ساده ترین و لطیف ترین قصه زیستن امروز توسط پسرم و همره او که دوست دارم دخترم باشد ، رقم می خورد  و من در جلو تالار چشم براه آنها ایستاده ام ، خودرویی که با قلبی از گُل های رز تزئین شده است ، بهانه ای می شود  تا سیل اشک ها  بر ساحل گونه هایم که در گذر زمان شروع به چروکیدن کرده اند ، جاری شود .

کاش می شد امروز اشک هایم را تهدید کنم که جاری نشوند ،گرچه ازهر قطره اش میلیون ها شوق و شادی فواره می زند ، شادی هایم خیس شده اند  ، در حضور سیل جاری شده از اشک ها و در مکتب عشق و دلدادگی ، فقط پدران می توانند  هزاران مطلب و کتاب را در این لحظات شیرین و خجسته بنویسند ، سه کودک خردسال  ،  ساقدوش مراسم شده اند و ساق زمان و  این لحظات خوش را همراه عروس و داماد حمل می کنند ، به اتفاق پدر عروس خانم به پیشوازشان می رویم و یک دنیا سعادت و خوشبختی را برایشان آرزو می کنیم ، لحظاتی دیگر مشت های پر شده از نقل و سکه و اسکناس بر سر و روی عروس و داماد  می بارد ، اسکناس هایی که بر روی آنها نوشته ام :

 به خاطر توخورشید را قاب می کنم و بردیوار قلبم می زنم

به یاد روز 27/7/1390 و با آرزوی سعادت و نیکبختی برای فرزندان دلبندمان

و در خاطره زلال این شب پرستاره ، از خدا می خواهم این دو کبوتر مایه آرامش هم شوند و  منیت ها و من گفتن ها از این پس در گفتمان و رفتار و کردار آنان  رنگ ببازد و در عوض واژه " ما" روز به روز در زندگی آنها رنگ و جلایی پیدا کند .

 خدایا ! سعادت ، خوشبختی ، آرامش را برای آنان رقم بزن

زمانی که دستان آنان را در دست یکدیگر گذاشتم ، به پسرم گفتم : سارا را خوشبخت کن و به دخترم گفتم : پیوند را خوشوقت کن.

 

 

 

 

 

قابل توجه شهردار بافت

 

آقای شهردار مردم از شما زیباسازی شهر را با همکاری خودشان می خواهند

نظر سنجی دیگری با عنوان " اگر شما شهردار بافت بودید ، چه می کردید؟ " در سایت بارگذاری شد و شما خوبان به مانند دیگر نظرسنجی ها در ان شرکت کردید .

این نظر سنجی برای شهرداری بافت می تواند با توجه به پرسش های که در آن آمده بود ، حائز اهمیت باشد ، در این نظر سنجی 150 نفر شرکت کردند که به شرح آن برای توجه شهردار بافت آورده می شود.

به گزینه  ( جدول گذاری و اسفالت خیابان ها و معابر ) 12 نفر ( 8درصد) رای دادند .

به گزینه ( به جریان انداختن حقابه آب در خیابان طالقانی ) 14 نفر( 33/9 درصد) رای دادند.

به گزینه ( مشاوره با طراحان شهری و کارشناسان عمران ) 12 نفر ( 8 درصد ) رای دادند.

به گزینه ( توجه به زیباسازی شهر با همکاری مردم ) 99 نفر ( 66درصد ) رای دادند.

به گزینه ( منطقه ای کردن شهرداری و ایجاد انگیزه بین مناطق برای عمران شهر )4 نفر ( 67/2 درصد ) رای دادند.

به گزینه ( خصوصی سازی عمران و آبادی شهر ) 9 نفر ( 6 درصد ) رای دادند.

پس جناب شهردار ! مردم زیبا سازی شهر را با همکاری خودشان از شما می خواهند ! این گو و این میدان