پائيز بافت با همه دلگير بودنش زيباست ، مگر مي شود از طبيعت هزار رنگ پائيز بافت گذشت و آن را ناديده گرفت ؟

به قصد نوشتن اين انشا رهسپار بافت هستم ، البته بهانه اصلي من نيز مانند شما ، عيد سعيد قربان است ، همان عيدي كه تبلور زيباي تسليم و رضا در برابر حق و تجلي از خود گذشتن و نفس خويش را به قربانگاه دوست بردن  بشارت مي دهد ، همان عيدي كه لحظه سبز عبور از ترديد و دودلي را به زيباترين شكل نويد مي دهد.

بعد از ظهر پنج شنبه در مسير پائيز حركت مي كنم ، پائيز بافت را بايد در مسير جاده به تماشا نشست ، پائيز بافت را بايد در كيسكان ، بنگان ، گوغر و در جوار درختان خسته گردو كه اين روزها از همه ما دلگيرند ، به تماشا نشست ، درختاني كه كرم خراط به منزله بيماري ام .اس برايشان آب خورده است ، درختاني كه در گوغر سرما ايل و تبارشان را سياه كرد ، درختاني كه عرضه نداشتيم در طول يك سال  حتي يك جشنواره برايشان بگيريم و از سخاوتمنديشان تجليل كنيم !

پائيز بافت را بايددر بزنجان به  زير درخت سنجد رفت و با او به نجوا نشست ، از او پرسيد آيا از عطر عاشقيش چيزي باقي نمانده است كه در ديگر فصل ها بپاشد و مهرباني را عطرافشاني كند ؟

من اگر بافتي هم نبودم ، از  سرزمين هزار رنگ اين ديار در فصل پائيز ، سخن ها مي گفتم و آن را به رخ مي كشيدم ، من اگر مي توانستم بهار را بغل كنم و به پائيز بياورم ، مي ديديد بهار چگونه در برابر شكوه و زيبايي پائيز ، دو زانو مي نشيند و سبد سبد گل نرگس و نسترن و سرخش را تقديم زردي برگ هاي پائيز مي كند !

من مخالف سروده آن شاعرم كه مي گفت :

برگ تا بر سر يك شاخه سبز است برگ است ، وقتي افتاد زمين ، مي رود در كوچه ها ، پس كوچه ها ، پي ولگردي باد ، مي شود بازيچه دست خزان ، التماس مي كند بر عابران ، زير پا مي رود ، مي سوزد و خش خش مي كند و مي گريد.

من به آن شاعر مي گويم : اين برگ ها سرشار از شعور درختند و حرمت دارند، اين برگ ها خاطره سبز بهارند كه قدمت دارند!

اصلاً برگ تا بر سر يك شاخه سبز است برگ نيست ، وقتي افتاد زمين ، برگ است ، وقتي كه از اين كوچه به آن پس كوچه رفت ، وقتي با باد به هر كوي و برزن پَرسه زد ، برگ است ، برگ تكيده را كه نمي شود به سراي سالمندان داد ، اين برگ حرمت داردو خاطره سه فصل را در بر دارد.

من به آن شاعر مي گفتم : مي داني درد پائيز چيست ؟ درد پائيز درد دانستن است ، شايد غرور بيش از حد بهار سبب شده ، كه دل پائيز اينگونه بگيرد و رنگ از رخسارش بپرد ،اگر بهار مي توانست به مانند پائيز اينگونه طبيعت را خوش رنگ كند ، چه هياهو مي كرد ؟ اگر غروري هم در كار باشد ، اين غرور بايد در اختيار پائيز باشد.

طبيعت را نگاه كن ، هر كجايش يك رنگ است ، بيا در مسير بنگان، از دالان رنگ و وارنگ درختان گردو ، حركت كنيم ، باغ فخزوئيه را بنگر كه چگونه تمام رنگ هاي دنيا را در خود جمع كرده است ، اينجا را نگاه كن سيف الدين است ،چه دامنه زيبا و فرح انگيزي دارد ، جفريز را نگاه كن ، انگاري همه رنگ هاي خدا را از بالا روي درختان اينجا پاشيده اند.

در مسير پائيز بافت حركت مي كنم ، پائيز بافت علاوه بر زيبايي سحرانگيزش ،ميوه هايش نيز مدعي ميوه هاي بهارند ، انار و به را بنگر ، خمبروت و سيب سرخ و گردو را نظاره كن كه چگونه اقتصاد مردم اين ديار را رونق بخشيده اند .

بهار ! من قصد كوبيدن تو را ندارم ، ولي اگر بخواهي در مقابل پائيز قد علم كني و او را تخريب كني ، باور كن آبرويت را پيش پائيز مي برم ، از دل به هوا بودنت ، از دل نازكي و نازك نارنجي بودن گل هايت ، اصلاً از راز درختان سنجدت پرده بر مي دارم و آبرويت را در برابر ديگر فصل ها مي برم.

قبول كن پائيز هم مانند تو زيباست ، قبول كن برگ هاي پائيز دفترچه حاطرات بهارند ، قبول كن فرش پائيز نسبت به تو هزار رنگ است ، حال كه سر سازش با پائيز را داري ، من هم به بافت رسيده ام .

 غروب دلگير بافت ، نسيم سرد پائيزي و رفتن به باغچه و چيدن انار شيرين و ميخوش ، نوش جان

پائيز بافت زيباست ، تا رنگ بيش از اين از چهره برگ ها نپريده است و برگ ها بازيچه دست خزان نشده اند ، به بافت برويد.