به بهانه مراسم نامزدی پسرم پیوند

پیوند حرف کمی نیست
انگار همین دیروز بود ، که نخستین فرزندم پیوند به دنیا آمد ، آن روزها برایش نوشتم :صدای پای طلوع می آید، کسی در ما دارد به دنیا می آید ، کسی که شبیه هیچ کس نیست ، کسی که به روشن و روشنی ها شبیه هست .
چندین سال بعد برایش نوشتم : حال تو جوانه زده ای ، برنا شده ای ، همراه با سال ها تو هم پوست انداختی ، همراه با احساس ها ، اندیشه ها و ایمان پدر و مادر تو هم بزرگ شدی .
آنقدر بزرگ شدی تا تصمیم گرفتی زندگی ات را با دردانه دختری تقسیم کنی که او هم در جایی دیگر و در خانواده ای دیگر برای آرزوهای ما بزرگ می شد.
روزی که برای دیدن این آرزو و دیدن عزیزی که بهانه دختر نداشتن هایم را از من می گرفت ، به سراغ خانواده او و دیدنش رفتیم ، هیچ وقت از یادم نمی رود ، وقتی او را دیدم ، دختر داشتن را خوب بلد نبودم ، احساس می کردم باید در نخستین برخورد برای او و سالهای دور بودنش عروسکی بخرم یا که با گل های میخک و بنفشه برایش گردنبندی درست کنم که بوی دوست داشتن ، فضای اولین دیدارم را آکنده از احساس پاک و ناب پدری کند. لحظاتی در این تصور رفتم ، که برایش لواشک و ترش مزه هایی دیگر که دختران دوست دارند ، بخرم و یواشکی به او بدهم. حتی بلد نبودم چگونه باید احوال دختران را پرسید .
آن روز مانند هر پدر دیگری آرزوهایم را به پای هر دوی شما ریختم و آنقدر هیجان داشتم که بازبه قلم و کاغذ پناه آوردم تا آنچه را که نمی توانم برای شما بگویم ، از طریق نوشته هایم بازگو کنم که حاصل این دست نوشته ها چهار ، پنج نامه بود که خطاب به دخترم نوشتم و در روزی که تحقیق های ابتدایی از طرف خانواده محترم ایشان انجام شد و برای خواستگاری رسمی به منزل ایشان رفتیم ، نامه ها را تقدیم دخترم کردم .
اينطور غريبانه به من نگاه مكن ،