بر بالين مقني پيشكسوت شهرستان بافت (خيرا...آران)

يك حس عجيب ،يك اداي دين ، يك عطش نوشتن و يك هشدار و توصيه كه مبادا زود دير شود ، من را ترغيب مي كند كه زنگ منزل او را به صدا در آورم ، تا شايد صداي دست آب را دوباره بشنوم يا دست هاي آبي او را ببينم.

دستاني كه روزگاراني از آنها آب مي چكيد و هر كجا رد دستانش را پي مي گرفتي ، خيس بود و سبز و باطراوت

وقتي بر بالينش نشستم ، باورم نمي شد يكي از مقني هاي پيشكسوت شهرمان به اين حال و روز افتاده باشد، دلم مي خواست با افتخار او را صدا بزنم آقاي مقني باشي دست مريزاد !

ولي بي توجهي هايي كه از سوي متوليان امر در حق او روا شده ، مرا از گفتن اين واژه برحذر و شرمگين ساخت.

دست هاي پر آب و خيس او ، چه خشك و چروكيده شده بودند ، مريض بود و رنجور،سرفه امانش نمي داد، از آن همه زمين كندن و دنبال آب گشتن و آب را از دل زمين بيرون آوردن ، تني خسته ، دلي شكسته و ريه هايي كه از بي اكسيژني ته چاه حجمشان آنقدر كوچك شده بود كه با اسپري "سالبوتامول"تلاش مي كند براي تنفس ، حجم آنها رابالا ببرد، مانده است.

...و من درمانده و غافل از اينكه چرا اينقدر دير به سراغ او آمده ام ، با شرمساري از سن و سالش مي پرسم ؟

شناسنامه كهنه اي كه 80 سال سن دارد و در ته چاه و آن همه زمين كندن و آب بيرون آوردن خاكي شده است را برايم مي آورند،در صفحه اولش نوشته شده است : 

                          خيرا...آران  ، نام پدر: شاهمراد ، متولد 1309 بافت

دلم مي خواست گفت و گويم با او را با اين واژه ها آغاز كنم :

آقاي آران ،شما يكي از مقني هاي پيشكسوت شهرو ديارمان بافت هستي ، بخشي از تاريخ آب و قنوات در وجود شما خلاصه شده است ، جاي پاي تو سبز است و جاي دست تو آبي  ، كوزه هاي سفالي هر خانه و كاشانه بافتي به بركت دست هاي پرتلاش تو از آب پر شده اند ، بر تيشه ،بيلچه و دلو تو بايد بوسه زد .

كه ناگاه سرفه اش زنجيره افكارم را از هم گسست و از او پرسيدم ؟

به ياد داري در چه سالي بدنبال آب تيشه به دل زمين زدي ؟

اسپري "سالبوتامولش " را دو سه مرتبه در دهان تلمبه مي زند ، تا شايد بر حجم تنفسي ريه هايش افزوده شود ، اندك رمقي باز مي يابد  ، درست مانند اينكه از ته چاه صحبت مي كند:

13 ساله بودم كه پدرم طنابي را به كمرم بست و من را آويزان به چاه فرستاد !

ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود ، تاريكي بود و ظلمات ، جيغ و فرياد ، التماس و داد و بيداد ، تا پدر مرا از چاه برون آورد.

روزهاي ديگر بود و تكرار همين با طناب فرستادن ها و ترس و فرياد، تا خلاصه ترس از چاه و تاريكي از وجودم رخت بربست.

كلاس درس من در آن روزگاران بر خلاف ديگر هم سن وسالانم ،زمين سخت بود و مداد و قلمم ، پتك و تيشه و تكليفم كندن و جان كندن ، عرق ريختن ، ترسيدن ، حفر كردن ، باز هم كندن و كندن  تا 20 متر ، 30 متر و آنگاه آب را ديدن و نان را به قيمت آب خريدن.

نمره من وقتي 20 بود كه در ته چاه بودم ، در بين گل و لاي ، در بي اكسيژني و تاريكي و نمناكي

كارنامه تحصيلي من به اندازه تمام كارنامه اي هم سن وسالان بافتي ام نمره بيست داشت .

از بنفشه جويباران ، از آبشخور دامداران ، از چنار و بيد خيابان ، از شمعداني هاي گلدان ،از عطر خوش پونه و ريحان ،از كوزه هاي سبودان ، از طفل تشنه گريان ، از قنات دشتبانان ، از همه و همه بيست مي گرفتم.

براي اين بيست گرفتن ها ، چه روزها كه پايم از حفره چاه لغزيد و با سر به چاه واژگون شدم ، چه روزها كه سنگ از بالا بر سرم فرود آمد و چه ساعت ها محبوس در پشته ريخته قنات با مرگ كلنجار  رفتم .

و اين همه با جوش و خروش آب پايان مي يافت  و آب بود و آباداني ، آب بود و زندگي و شادابي.

سينه اش را با خِس خِس  سرفه اي با اسپري  پاك و صاف مي كند و مي گويد :يادم مي آيد براي حفر چاه به روستايي رفته بودم ، با هزاران جان كندن و تيشه و پتك زدن ، با اینکه ۲۵ متر زمین را کنده بودم . آب خست به خرج داد و سفره اش را باز نكرد ، دلوهاي خشك از تاريكي چاه بيرون مي آمد و از آب خبري نبود ، اهل منزل تشنه و نگران و گاه گريان دست به درگاه خداوند دراز كرده بودند و براي رويت آب گوسفندي نذر شد.

در بامداد ، در طلوع خورشيد و بهنگامي كه حياط منزل جارو مي شد ، سنگي از پس جارو به چاه افتاد و صداي دست آب از چاه بلند شد و گوسفند با خوردن از آب همان چاه قربان و فداي آب شد.

راضي نمي شوم صحبت هايش را قطع كنم ، مانند اين است كه هذيان مي گويد : 400 و شايد 500 چاه و قنات  حفر كردم ، چه شب ها كه زيرانداز و رواندازم كاه بود و بالشم يونجه

قنات بنگان ، قنات بركنان ،دهنويي،زردنو، علي آباد ، وكيل آباد ، دشت آباد و...چاه هاي آب اكثر منازل همشهريان

فضاي گفت وگو تحت تأثير آلام ، رنج ها و اشك هايي است كه اينك بر چهره اين پيرمرد پيشكسوت مقني قرار گرفته است ، نموري فضاي چاه هاي حفرشده بدست او بر قلم من هم تأثير گذاشته است و قلمم نمناك و خيس است ، ناي نوشتن ندارم .

از او مي پرسم انتظار و توقع تو از مردم و مسوولان شهرمان چيست ؟

گريه امانش نمي دهد ، با صداي بلند زار زار از ديده برون آيد آب ، اشك

با بغض و اشك و درد و آه مي گويد : پيرمرد 80 ساله ، از كارافتاده ، بيمه نشده فراموش شده ،چه حق و حقوقي دارد تا از مردم و مسولان به توقع بر زبان آورد !

اگر بگويم : براي رضاي خدا ، به حرمت آب و چاه و گياه ، بيمه ام كنيد !

اگر بگويم : به شش هاي و ريه هاي سبز طبيعت ، به اسپري " سالبوتامول " با اين همه قيمت ، اقساط عقب افتاده وامم را بپردازيد !

اگر بگويم : به سقاي دشت كربلا ، به خوبي ، به پاكي ، با نگاهي به آب چاه ، چرا فراموش شده ام من بي گناه ؟

آيا فريادرسي هست ؟ آيا دستي هست كه مرهمي باشد بر دست هاي خشك و چروكيده من ؟

از بالين گريانش بلند مي شوم  و در حياط منزلش نگاهم به تيشه ، پتك و دلوي مي افتد كه روزي حيات داشتند و از حيات انها اكثر همشهريان اب مي نوشيدند ، سبزه پرورش مي دادند و ماهي قرمز در آن رها مي كردند.

... ومن مانده ام با اين آياها :

 آيا نمي شود شعر" صداي پاي آب  سهراب "را خواند و صداي دست آب را شنيد؟

آيا نمي شود عكس اشيا  ، عكس گياه و عكس نگاه را در آب ديد ؟

آيا نمي شود صداي پاي آب سهراب را خواند و دوست را زير باران ديد ؟

آيا نمي شود چشم ها را شست و جور ديگر آران را  ديد؟

                                حميد هرندي

                              عکس چرخ چاه از محمد برشان